دیاکو بهرامی
(کارشناسی ارشد جامعهشناسی سیاسی)
روششناسی یعنی شیوه تفکر در مورد یک واقعیت یا پدیده اجتماعی لذا در روششناسی رویکردها و دیدگاهها دنبال میشوند. از این رو روششناسی بیشتر بحثی معرفت شناختی بوده که دیدگاه و مکاتب کار دارد. از دسته نظریاتی که حوزه علوم اجتماعی در نوزدهم یعنی اواخر آن و قرن بیستم (خصوصا) به خود دید، نظریات مارکس و منبعث از آن مارکسیسم بود که به عنوان جایگزین در تقابل با اندیشه راستگرایانه موجودیت یافت. از آنجایی که مارکسیسم پدیدهای جهانی شد و الگوهای متفاوت از آنچه وجود داشت، به وجود آورد لذا توجه به روششناسی آن به فهم بهتر آن یاری میرساند.
اندیشه مارکس:
هستیشناسی، معرفتشناسی و انسانشناسی
به طور کلی میتوان گفت که آبشخور اندیشه مارکس در چهارچوب فکری ایدهآلیسم آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و نیز نظریه اقتصادی انگلیس ریشه داشته یعنی در وهله اول متاثر از دیالکتیک هگل، افکار فوئرباخ، اسمیت و کانت بوده و بعدا بر اساس نقد تحلیل از آنها به نظریهپردازی پرداخته که اجمالا به این میپردازیم که نقش و میزان اهمیت هر کدام از متفکران قبلالذکر چگونه بر مارکس اثرگذاری داشتهاند.
1- هگل
به نظر هگل مقولههای ذهن و سیستمهای فلسفی، نگرشهای ذهنی، اشکال زندگی و جامعه در ضدیت، منازعه و تقابل با یکدیگر کاملتر میشوند یعنی دیالکتیک، نیروی پیش برنده قلمداد میشود و هگل معتقد است که دیالکتیک، روح شناخت علمی و اصل تمامی حرکات، زندگی و همه آن چیزی است که در واقعیت رخ میدهد. بعدا هم مارکس اشاره میدارد که دیالکتیک همان نیروی مقاومتناپذیری است که هیچ چیز در برابر آن، تاب ایستادگی و مقاومت را ندارد. اما مارکس دیالکتیک را وارد حوزه عینی کرده یعنی هگل دیالکتیک را در اختیار ایده و حوزه فلسفه قرار داده بود در حالی که مارکس دیالکتیک را مادی کرد پس نکته مهم اینجاست که مارکس دیالکتیک رو از فلسفه به علوم اجتماعی انتقال داد.
مارکس به این نتیجه میرسد آنچه که باعث ازخود بیگانگی انسان شده را باید در زندگیِ در حالِ جریان انسان جستجو کرد و عامل دگرگونی را کار و کنش واقعی انسان میدانست که این کنش مشتمل به دو گونه بود: یکی کنش انسانها روی طبیعت که علوم طبیعی آن را بررسی کرده و دیگری کنش میان انسانها در فرایند کار بر روی زمینِ و اینجاست که مارکس به سمت پیریزی فلسفه خودش گام بر میدارد لذا از اینجا است که ازهگلیهای جوان فاصله گرفته و به فوئرباخ و نظریات وی سوق پیدا نمود. فوئرباخ
به عقیده فوئرباخ وجود الهی چیزی نیست مگر وجود انسان که از پیوندها و محدودیتهای فردی آزاد شده و به شیئی تبدیل شده که فرد آن را پرستش مینماید و چون به عنوان وجودی متمایز از خود به وی نگاه داشته، دین نخستین شکل خودآگاهی انسانِ یعنی دین ذات انسان را از خودش میگیرد و آن را در خدا متمرکز میکند اما مارکس معتقد بود که انسان دین را میسازد اما دین انسان را نخواهد ساخت و کمبودهای واقعی این جهان هست که آدمی رو به جستجوی خوشبختی در باورهای مسیحی میکشاند. به طور خیلی خلاصه مارکس ماتریالیسم و ضد مذهبی بودن رو از فوئرباخ اقتباس میکند.
اما مارکس به نقد فوئرباخ هم میپردازد که فلسفه ماتریالیستی وی امکان تغییر جهان را نمیدهد یعنی فوئرباخ تغییر اجتماع را منوط به تغییر نگرش فرد و تعمیم احساس محبت میان افراد میکند لذا مطابق دیدگاه مارکس، کوشش فوئرباخ فقط مردم را به سمت آگاهی از واقعیتها میبرد در حالی هدف وی تغییر وضع موجود بود. مارکس اضافه میکند که«این دنیا به راستی یک فرآورده تاریخی است که نتیجه فعالیت تسلسلیِ کاملی از انسانهاست که هریک بر شانه نسل پیشین ایستاده و صنعت تولید و روابط تولیدی آن را تکامل می بخشد و نظام اجتماعی خود را هماهنگ با تغییر نیازها تغییر میدهد»(محیط،۱۳۸۲؛۳۲۹).
روششناسی مارکس
مقدمتا بایستی نوشت که سیری فکری مارکس یک خط مستقیم رو دنبال نمیکند لذا به این جهت در دورهای میتوان وی را فیلسوف دانست و در دوره متاخرتر وی به سمت اقتصاد سیاسی و اقتصاد پژوهی رفته که روششناسی وی رو هم تحت تاثیر خودش قرار داده بنابراین در اینجا میتوان روششناسی مارکس رو به دو بخش تقسیم کرد: یکی دیدگاه پوزیتیویستی(غیر تاریخی) و دیدگاه غیر پوزیتویستی(تاریخی).
دیدگاه غیر تاریخی
مارکس کلیت نظریه خودش را علمی پوزیتیویستی یا به تعبیر شفافتر غیر تاریخی میدانست. مأمن این ایده از مارکس در نیمه دوم قرن نوزده بود که علوم طبیعی پیشرفتهای چشمگیری داشت و مارکس هوادار دادن سرشت علمی به علوم انسانی بود لذا یکی از مشغلههای مارکس این بود که تحلیلهای خودش را به دور از ایدئولوژی و خیالپردازی فلسفی قرار داد. «مارکس معتقد بود که به محض اینکه واقعیت پا به میدان میگذارد، فلسفه خودسازمانیافته از میان میرود و به جای آن در بهترین حالت ترکیبی از عامتریم نتایجی قرار داد که از بررسی تکامل آدمیان به دست آمده است»(انتخابی،۱۳۸۳؛۱۸۶).
مارکس ادعا می کرد که دگرگونی مادی ساختار تولید اقتصادی جامعه را میتوان با دقت علوم طبیعی توصیف کرد و با توجه به نتایج کالبدشناسی تطبیقی نوشت:«همانطور که کالبدشناسی انسان، کلید فهم کالبدشناسی میمون است؛ اقتصاد بورژوایی هم کلید درک اقتصاد باستان است» لذا مارکس با قیاس میان سامانمندی جامعه و پیکر موجودهای زنده به این نتیجه میرسد که نقش اقتصاد در تحلیل جامعه، همان نقش کالبد شناسی در شاخته موجود زنده است»(همان،۱۹۸).
وقتی مارکس بیان میکند دگرگونیهایی که در ساختار تولید مادی جامعه به وجود میآید را میتوان با دقت علوم طبیعی تعیین کرد، منظورش پیشرفتهای علم آمار است که در کتاب سرمایه آن را به نمایش گذاشته است. مارکس هم مثل کنت به شناخت جامعه بنیاد علمی میبخشد اما بر خلاف کنت، حس و تجربه رو کافی نمیدانست و شناخت جامعه بدون توجه به تاریخ و شناخت اون امکانپذیر نیست و مثل کنت در پی یافتن قوانین تکامل اجتماعی است منتها با تفاوتهایی که در ادامه خواهید خواند:
1- کنت جستجوی ذات پدیده را تلاشی گمراه کننده میدانست در حالی که به عقیده مارکس، تلاش ما برای دست یافتن به ذات پدیدهها و علت آنها است.
2- مارکس سوژه شناسنده رو بررسی نموده، در حالی که کنت معتقد است سوژه شناسنده را به باید به حال خودش گذاشت و به جای آن باید در پی یافتن اصول و قواعدی بود که به وسیله آن بتوان به تدوین فرضیههای علمی و درستی و نادرستی آنها پرداخت.
3- مارکس بر اساس معرفتشناسی خودش معتقد بود که علم و نقد، لازم و ملزوم یکدیگراند اما کنت انباشت تدریجی دادهها و توافق همگانی درباره آنها را سرچشمه پیرفت علم معرفی میکند.
4- کنت علم را شکلی از فعالیتهای ناب ذهن بشر تقلی مینمود که در گذر زمان با کاربست روشهای علمی و انباشت شناختها به تدریج باورهای نادرست اصلاح میشود؛ در صورتی که مارکس علم را شکلی از فعالیتهای اجتماعی اندیشه میدانست و معتقد بود که علم با پیشداوریها و پندارهای نادرست ترکیب شده است.
5- در تفسیر کنت، تاریخ علم گسسته است اما به نظر مارکس تاریخ، علم فرایندی پیوسته است، هرچند پدیده جهش در شناخت علمی را انکار نمیکرد لذا مارکس از یک سو به ستایش از این علوم میپردازد و از سویی به سطحی بودن اندیشه و سحطی نگری آنها اشاره مینماید(آرانی،۱۳۸۹؛۱۷۹) تا ما را به این نتیجه برساند همانطور که خود میپنداشت علم و نقد لازم و ملزوم یکدیگر هستند.
لوکاچ در اینجا نقد جنجال بر انگیزی رو وارد میکند و مدعی شد که مارکسیسم پس از مارکس از روش اصلی او فاصله گرفته و به نگرش بورژوایی آلوده شده و معتقد است که وظیفه مارکسیستها درک ذات روش مارکس و کاربرد درست آن است نه اصلاح یا تجدید نظر در آن (طبیعی و رحمانی،۱۳۹۵؛۱۶۵). لوکاچ ادامه میدهد که روش مارکسیسم در مقابل علم بورژوایی(پوزیتیویسم) تعریف میشود که بر دوگانگی عین و ذهن تکیه داشته و دانش را حاصل بازتاب ذهن در عین میبیند اما لوکاچ تصحیح میکند که دانش، تأمل نیست بلکه دانستن به معنای کنش است یعنی ذهن ما آیینه نیست که واقعیات را بازتاب داده لذا در نزد لوکاچ آنچه اصیل هست وحدت ذهن و عین بوده که آنه را نه به عنوان امری زیباشناختی بلکه به مثابه نوعی آرمان که پیش روی جنبش انقلابی قرار داره مطرح میکند لذا تفاوت علم بورژوایی با مارکسیسم در موضعگیری آنها نسبت به شرایط موجود و هدف نهایی آنها است.
به بیان شفافتر، پوزیتیویسم به روش موجود برای کسب معرفت مشروعیت میآفریند و مهمتر از آن خواهان حفظ وضع موجود است در حالی که مارکسیسم با انتخاب نوعی هدف آرمانی به نفی شرایط موجود میپردازند(طبیعی و رحمانی،۱۳۹۵؛۱۶۶).در مقام جمعبندی نظریات لوکاچ میتوان گفت که لوکاچ مارکسیسم را بیشتر به مثابه یک روش در نظر میگرفت تا نظریهای ناب و از نظر او هدف روششناسی مارکس دستیابی به کلیت انضمامی بود. کلیت هم موضوع شناخت و هم فاعل آن بود. مطابق رأی لوکاچ برای شناخت کلیت باید پیوند میان امر جزئی و کلی را تشخیص داد و بدین وسیله امور را از ماهیت بلاواسطهشان جدا کرد و به جوهر آنها دست یافت. او چنین روشی را دیالکتیک مینامید لذا روش دیالکتیک مستلزم در نظر گرفتن تاریخ امور جزئی است تا جایگاه آنها در کلیت روشن شود.
دیدگاه تاریخی
مفاهیم
- شیوه تولید: حیات مادی انسان هاست که کیفیات فرآیند کلی حیات اجتماعی، سیاسی و فکری آنها را تعیین میکند (حسینی و صادقی،۱۳۹۹؛۱)
- روابط تولید: منظور از روابط تولید،شیوه سازماندهی به تولید اجتماعی و وسایل و ابزارهای لازم برای آن است (بشیریه،۱۳۷۶؛۴۰۰) به بیانی سادهتر روابط تولید ناظر بر ساختارهای حقوقی و اقتصادی است که تعیین میکند چه کسانی مالک محصولات هستند و همچنین اداره نیروهای تولید را نیز بر عهده دارند.
- دیالکتیک: یعنی تضاد میان نیروهای مولده و روابط اجتماعی که امری ذاتی است و خود منجر به پدید آمدن شکل جدید از روابط شده که در نهایت، تکامل اجتماعی را به دنبال دارد.
- ایدئولوژی: برایان لایتر استاد دانشگاه شیکاگو نوشت که به نظر من ایدئولوژی از منظر مارکس رو چنین باید مطرح کرد: ایدئولوژی مجموعه باورهایی ست که به اشتباه منفعت یک طبقه را به عنوان منفعت همه مطرح نموده و دوم اینکه افرادی که چنین باورهای اشتباهی دارند از اینکه چگونه به این باور اشتباه رسیدهاند، ناآگاه هستند.
- آگاهی طبقاتی: آگاهی فرد از جایگاهش در ساختار طبقاتی است که ممکنِ میان اعضای طبقهای واحد مشترک باشد. این آگاهی افراد را قادر میسازد تا در مخالفت با منافع طبقات دیگر که منظور طبقه بورژوا است، متحد شده و علیه آنها اقدام کند.
هر دو طبقه سرمایهدار و کارگر برخوردار از آگاهی کاذب هستند اما نکته مهم اینجاست که طبقه کارگر میتواند به آگاهی راستین دست پیدا کند؛ درحالیکه طبقه سرمایهدار نمیتواند به آن دست پیدا کند. این شیفتِ طبقه کارگر از آگاهی کاذب به آگاهی راستین جرقه حرکت نیروهای تولید به سمت تغییر فرماسیون اجتماعی بوده لذا آگاهی طبقاتی آن عنصری قلمداد میشود که توانسته آرایش طبقاتی را دسخوش دگرگونی قرار داده و منجر به تغییر و تحول در سطوح کلان میشود.
نیروهای تولید در وهله اول برخودار از آگاهی کاذب هستند که در اثر غلبه بر ازخودبیگانی که دارند به آگاهی راستین دست پیدا میکنند، در این مرحله علیه روابط تولید موضع میگیرند و خواهان تغییر روابط تولید میشوند لذا اینجاست که ستیزه به وجود میآید و در نتیجه آن شیوه تولید تغییر پیدا کرده و زیربنا دچار گرگونی میشود که تحول در روبنا را هم قاعدتا به دنبال دارد بنابراین فرماسیون اجتماعی عوض میشود.
ماتریالیسم تاریخی: (ماتریالیسم دیالکتیک: به تعبیر انگلس و پلخانف)
منحیثالمجموع میتوان گفت که مارکس تحت تاثیر سنتهای فکری پراکنده و مجزایی چون فلسفه دیالکتیکی هگل، اثباتگرایی قرن نوزدهم، سنت تاریخی سوسیالیسم فرانسه و تجربهگرایی در سنت اقتصاد سیاسی انگلستان قرار داشته (بشریه،۱۳۷۹؛۴۰۱)و در پایهگذاری مارکسیسم به عنوان مثابه مکتب و روش، انگلس نقش عمدهای رو ایفا کرد یعنی انگلس، اندیشههای مارکس را در زمینه اقتصاد سیاسی و نقش کار انسان در تحول تاریخی را به عنوان جزیی از یک دستگاه فکری و سراسری به کار برد. به اعتقاد وی، میتوان در مورد تاریخ و جامعه هم مانند حوزه فیزیک تحت عنوان دیالکتیک، به قوانین عام، جامع و نظریات عمومی دست یافت. حالا با این مدعای انگلس وارد حوزه ماتریالیسم تاریخی شده که بر بینهای دیالکتیکی استوار گشته است.
ادعای ماتریالیسم تاریخی این بود که شیوه تولید زندگی مادی زیربنای زندگی اجتماعی است که خود این زیر بنا(شیوه تولید) از دو بخش نیروهای تولید و روابط تولید تشکیل شده و نقش اصلی در زیر بنا را به نیروهای تولید میدهد چراکه روابط تولید در تناسب با آن ایجاد می شوند.
وقتی قوای تولیدی جامعه تحول پیدا میکند اما روابط تولیدی متناسب با آن تولید نشوند، تضاد به وجود میآید و همین امر در نهایت تبدیل به انقلاب خواهد شد. این تضاد را میتوان لحظه دیالکتیکی اندیشه مارکس قلمداد کرد(شیخی و چاوشی،۱۳۹۹؛۱۵۸).
بعد کلیتر روش مارکس، بحث دیالکتیک وی است. منظور از دیالکتیک، این است که هر پدیدهای به صورت جبری، نفی و انکار خود را در درون خود پرورش داده و پس از یک سلسله تغییرها، در نتیجه این تضاد درونی، آن پدیده علاوه بر یک تغییر شدید کیفی، به مرحله عالیتری که ترکیبی از دو مرحله قبل است، تکامل پیدا میکند. نکته مهم این است که بنیاد دیالکتیک مارکس، ماتریالیستی بوده یعنی به جای توجه به ایده و عقاید، شرایط عینی و مادی حیات اجتماعی را مورد توجه قرار میدهد. فرض اساسی مارکس در این باره چنین است که ذهن انسانها، هستی آنها را نمیتوان تعیین کند؛ بلکه بر عکس، هستی انسانهاست که ذهن، یعنی شعور اجتماعی را تعیین میکند. بر خلاف ایده آلیستها که نقطه شروع خود را ایدهها و افکار میدانند، مارکس شرایط عینی و مادی حیات اجتماعی را نقطة شروع انتخاب میکند.
اما برای شناخت بهتر دیالکتیک مارکس باید به نکاتی توجه کنیم:
1- دیالکتیک معتقد به تعامل کل و جزء است یعنی نمیتوان گفت که کل جزء را ساخته یا جزء کل را بلکه این دو اثر متقابل دارند لذا مارکس معتقدِ به رابطه دیالکتیکی فرد و جامعه است.
2- سازندگی متقابل میان کل و جزء موجود در نکته قبلی، دلالت منطقی دیگری هم دارد یعنی ممکن است که جای سوژه و ابژه یا حتی جای علت و نتیجه تغییر کند؛ چیزی هم علت دیگری و هم نتیجه آن است پس نمیتوان مرزی بین آنها قائل شد لذا چنانچه از گفتههای مارکس و انگلس برمیآید میان ساخت روبنا و زیر بنا رابطهای متقابل وجود دارد یعنی هر دو بر یکدیگر اثرگذاری دارند اما نقش اصلی، تعیین کننده و نهایی را برای زیربنا قائل هستند.
3- اساس طبیعت دیالکتیک، مقابله بر علیه جبرگرایی است چرا که پدیدههای اجتماعی مدام در حال کنش و واکنش هستند و از یک مدل ساده جبری فراتر میروند. پس ممکن است که آینده برخی عناصر معاصر را داشته باشه اما ضرورتی مبنی بر وجود آنها نیست. در حالت عینی مارکسیستها امیدوارند که آینده در کمونیسم خلاصه شود اما برای نیل به اون پرولتاریا نباید منعفل وار فقط منتظر ورود به این دوره از تاریخ باشد.
4- اشاره میکند که نظریهپردازان دیالکتیکی نگاه ربطی و فرایندی دارند و مجموع اشیاء را در سیستم قرار میدهند تا در ارتباط با هم فهم شوند لذا برای مارکس رابطه بین سرمایهدار و کارگر است که مهم تقلی میشود نه رابطه بین یکایک آنها.
5- از دیدگاه مارکس، اشیاء و سیستمها به طور ذاتی به وسیله فرایندهای چندگانۀ متضاد، در حال برخورد هستند. اگر رابطه عوض شود، اجزاء نیز عوض میشود. علّت تغییر اجزاء، تغییر فرایند است و همیشه بین اجزای یک سیستم درگیری و ستیز وجود دارد. مارکس در دیدگاه خود بیان میکند که ما در هر دوره از تاریخ، یک شیوه تولید ونظم طبقهها را داریم و با تغییر شرایط تاریخی، شکل طبقهها تغییر میکند. همیشه بین این طبقهها جنگ و درگیری وجود دارد و در نظام سرمایهداری جنگ و درگیری بین طبقههای سرمایهدار و کارگر است. اینجاست که مارکس اظهار میدارد:«آسیاب دستی جامعهای با ارباب فئودال به شما میدهد و آسیاب بخار جامعهای با سرمایهدار صنعتی را».
مارکس معتقد بود نمیتوان چنین دوره تحولی را بر مبنای آگاهی خود این دوره قضاوت کرد بلکه به عکس این آگاهی را باید بر مبنای تناقضات حیات مادی و به بیانی شفافتر، برمبنای تعارض موجود میان نیروهای تولید اجتماعی و مناسبات تولیدی توضیح داد. بر این اساس میتوان که تطورات تاریخیِ شیوههای تولید از قبیل شیوه تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و مدرن را به منزله دورانهای شاخص پیشرفت سامان اقتصادی و اجتماعی در نظر گرفت.
به تبع میتوان گفت که آخرین شکل تضاد آمیز فرایند تولید اجتماعی، شیوه تولید بورژوایی (سرمایهداری) است. منظور مارکس از تضاد، ستیزی است که از بطن شرایط زیست اجتماعی افراد پدیدار شده یعنی دیالکتیک موجود در هر فرماسیون اجتماعی به عنوان پیش قراول تکامل اجتماعی و از قاعده تغییر فرماسیونهای اجتماعی توسط دیالکتیک موجود در بطن آن نتیجه میگیرد که نیروهای تولید که در چهارچوب جامعه بورژوایی رشد میکنند، شرایط مادی حل و فصل این تضاد را به وجود آورده که اشاره به انقلاب توسط پرولتاریا دارد لذا دیالکتیک میان نیروها و روابط تولید تعیین کننده فرآیند تحولات تاریخ است یعنی ستیزه میان نیروها و روابط تولید منجر به تغییر شیوه تولید میشود که در روبنا به نمایش گذاشته میشود و مهمتر از آن الزاما و همواره تغییر در زیربنا منجر به تغییر روبنا نیز خواهد شد لذا تاثیر متقابل نیروهای تولید و روابط تولید در هر شیوه تولید مشخص، حرکتی ایجاد نموده که در نهایت منجر به جایگزین شدن یک شیوه تولید برتر میشود که با شرایط تولید جدید سازگارتر به نظر میرسد.
اینجا نکته مهمی به میان میآید اینکه ما برچه مبنایی شیوههای تولید را از هم تفکیک میکنیم؟ بایستی گفت شیوههای تولید مدنظر مارکس بر اساس رابطه مستقیم مالکان ابزار تولید با تولید کنندههای مستقیم از یکدیگر متمایز شدهاند لذا بردهداری نهاد محوری دوره باستان، نظام دهقانی نهاد محوری فئودالیسم و کار مزدبگیری نهاد محوری سرمایهداری است. نظریهپردازان دیالکتیکی معتقدند که اشیاء همیشه به لحاظ درونی ناهمگون و متضاد هستند. در اثر تضاد و ناهمگونی درونی که داخل هر سیستم وجود دارد، خلاقیت به وجود میآید. از دیدگاه مارکس، تضاد و ناهمگونی که در شیوه تولید بین طبقه کارگر و سرمایه دار وجود دارد، سبب شکلگیری انقلاب میشود. در ادامه بایستی افزود که شیوه تولید سرمایهداری منجر به مسائل و مشکلات بنیادینی در جامعه از قبیل گسترش بیاندازه ابزار تولید در دست سرمایهدار میشود که از دیدگاه کارگرانی که از تملک ابزار تولید محروم شدن، تنها راه حل بلند مدت این مسئله، سلب مالکیت طبقه سرمایهدار و در اختیار گرفتن تملک ابزار تولید به وسیله طبقه کارگر در جهت تامین نیازهای خویش یعنی رفتن به سمت شیوه تولید سوسیالیستی میباشد. اگر که به حوزه مباحث نظری برگردیم، از دیدگاه مارکس کل داستان هگل در حقیقت درباره واقعیت اجتماعی است متنها به زبانی مرموز بیان شده و موضوع اصلی فلسفه هگل نه وجود بلکه فرآیند اجتماعی و تاریخی تولید بوده یعنی نیروهای تولید همان روح هگلی و روابط تولید نیز همان عینیت یافتگی روح یاز از خود بیگانگی آن است(بشیریه،۱۳۷۹؛۴۰۱) لذا دیالکتیک مارکس تفسیری تاریخی از فلسفه هگل بود نه تفسیری مادی.
بنابراین در ماتریالیسم تاریخی، مارکس مسیری از قوای تولید به سوی تقسیم کار و سپس روابط مالکیتی و تولیدی ترسیم نمود که مجموع آنها تعیین کننده اصلی مسیر تاریخ بشر است یعنی موتور محرکه تاریخ و علت اصلی ستیزه،یک امر مادی بوده یا به تعبیری تضاد میان نیروهای تولید و روابط تولید. در این ستیزهای که در جریان است طبقهای پیروز خواهد شد که روابط تولید جدید به وجود بیاورد و به جای درگیری با نیروهای تولید، توسعه این نیروها را آسانتر کند یعنی شیوه تولید سوسیالیستی.
مفروضات
- حرکت و تحول
- دیالکتیک
- اصالت کار
- شرایط اقتصادی عامل تعیین کننده افکار،عقاید و به طور خلاصه شعور اجتماعی است.
- اساس هر جامعه را شیوه تولید[اقتصاد] شکل میدهد و بر اساس این ساخت، روبنای حقوقی، سیاسی، اخلاقی، هنری و مذهبی که خود منطبق با شکلهای خاصی از شعور اجتماعی است، ظهور میکند.
- برخورد دیالکتیکی میان ساخت اقتصادی و ساخت غیراقتصادی موجب تکامل اجتماعی میشود.(کاظمی آرانی،۱۳۸۹؛۱۷۶)
- اعضای هر طبقه رفته رفته نسبت به منافع مادی مشترکشان آگاهی حاصل میکنند و لذا برای تبیین رفتار سیاسی افراد، کشف تعلق طبقاتیشان اهمیت بالایی دارد.
- میان قدرت سیاسی هر طبقه و حقوق مالکانه آن مطابقت وجود دارد.
- میان رشد تکنولوژیک، نهادهای اجتماعی تولید، تحول نهادهای ایدئولوژیک و فرهنگی و سیاسی، نظم های علی کلان برقرار است(لیتل،۱۳۸۸؛۲۰۴).
متغییرها
متغییر مستقل: شیوه تولید است که هم شامل روابط تولید و هم نیروهای تولید (زیربنا) اما برخی روی روابط اجتماعی تولید{ روابط مالکانه ناظر بر ابزارهای تولید + نحوه تقسیم ارزشهای تولیدی کار} و صورتهای تکنولوژیک تولید دست گذاشتهاند.
متغییر وابسته: سیاست و فرهنگ یا به تعبیر مارکس (روبنا)
متغییر زمینهای: جغرافیا
متغییر واسطهای: ایدئولوژی + آگاهی طبقاتی
در تحلیل مارکسیستی سه ضلع شرایط اقتصادی، نهادهای اجتماعی و ایدئولوژی و آگاهی از اهمیت بنیادینی برخورداراند به گونهای که در یک رابطه علی میتوان گفت:
هنگامی که ابزار کار تحول مییابد و سطح تکنولوژی بکار گرفته شده ارتقاء مییابد، تغییرات در سطح نیروهای تولید شروع به ایجاد رشد میکند که در نتیجه آن شیوه تولید نیز به تغییرات تن در داده و با دگرگونی در روابط تولید میتوان مدعی شد که زیر بنا تحول یافته است. بخشی از تغییر در زیربنا خود را در نهادهای اجتماعی از جمله مذهب، سیاست و فرهنگ و خانواده نشان میدهد و بخشی دیگر به حوزه ایدئولوژی و آگاهی یعنی اندیشه، شخصیت، روانشناسی و آگاهی راه مییابد که خود نهادهای اجتماعی نیز بر آن اثر میگذارند لذا رابطه علی بدین صورت است.
اما تغییرات زیر بنایی در منتها حد خود به نظمی کلان و البته نوین بدل خواهد شد که مستقر شده و تداوم مییابد یا حداقل میل به تداوم دارد که رابطه علی آن بدین گونه است.
منابع:
- لیتل، دانیل، (۱۳۸۸) تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، چاپ پنجم، تهران: نشر صراط.
- بشیریه، حسین (۱۳۷۶) تاریخ اندیشههای سیاسی قرن بیستم، چاپ اول، تهران:نشر نی
- شیخی سینا و چاوشی محمد تقی، بررسی مفهوم دیالکتیک در اندیشه مارکس، غرب شناسی بنیادی، شماره ۱،تابستان ۱۳۹۹، صفحات ۱۴۷ الی ۱۶۶
- کاظمی آرانی فاطمه، روششناسی مارکس و نقدهای وارد به آن، فرهنگ و پژوهش، شماره ۶، بهار۱۳۸۹، صفحات ۱۶۹الی ۱۸۸
- طبیعی منصور و دلال رحمانی محمد حسین، مارکسیسم به مثابه روش؛ بررسی تلقیهای روش شناختی جرج لوکاچ، فصلنامه علمی – پژوهشی، شماره ۸۸،پاییز ۱۳۹۵، صفحات ۱۶۳الی ۱۷۷
- حسینی عقیل و صادیقی محمد جواد، شیوههای تولید، دانشنامه اقصاد، شماره ۱، ۱۳۹۹،صفحات ۱الی ۳
- جیمسون فردریک، پنج تز درباره مارکسیسم واقعا موجود، ترجمه مهرداد بهادری، فرهنگ توسعه، شماره ۲۹ ،صفحات ۸۴ الی۸۷
بیشتر بخوانید:
1- مقدمهای بر آنومی و اهمیت انسجام اجتماعی
دیدگاه خود را بنویسید