مختصری از زندگینامه کارل مارکس
کارل هنریش مارکس در زمرهی تأثیرگذارترین فیلسوفان سیاسی قرن نوزدهم و بیستم است. او یک جنبش فکری و فرهنگی گسترده به نام مارکسیسم را ایجاد کرد و یک سازمان سیاسی جهانی تحت عنوان کمونیسم، که هر دو با تبلیغ آموزههای مبارزهی طبقاتی، ماتریالیسم تاریخی و تضادهای ذاتی سرمایهی صنعتی از رهبری مارکس پیروی کردند. به همین دلیل ایدههای او به خوبی شناخته شده است، اگرچه نوشتههای قبلی او که بیشتر از آثار اقتصادی متأخر فلسفی و کمتر جزمی هستند، گاهی توسط ناشران کمونیست سرکوب شده است.
بیشتر بدانید:
مارکس در سال 1818 در تریر، در راینلند، که در آن زمان بخشی از پروس بود به دنیا آمد. پدر مارکس اگرچه از صف طولانی خاخامها بود، اما وکیلی با دیدگاههای لیبرال بود که یهودیت را ترک کرد و به دلایل اجتماعی پروتستان شد. مارکس قبل از اینکه دانشجوی حقوق، الهیات و فلسفه در دانشگاه برلین شود مدت کوتاهی در دانشگاه بن تحصیل کرد. او در بن عضو باشگاه شاعران بود که بسیاری از رادیکالهای سیاسی را عضو آن میدانست. او در برلین به باشگاه پزشکان پیوست و در آنجا با هگلیهای جوان ارتباط برقرار کرد. بعداً آثارشان را برای آموزش ماتریالیسم تاریخی تطبیق داد. مارکس در طول سالهای دانشگاه، داستان و شعر نوشت. جنی وستفالن و کارل در کودکی با هم آشنا شدند، پس از تحصیل ازدواج کردند، صاحب هفت فرزند شدند و تا سنین پیری با هم زندگی کردند.
مارکس تز دکترای خود را در مورد تفاوت بین ماتریالیسم دموکریتوس و اپیکور نوشت. در برلین، مارکس سردبیر روزنامه کوتاهمدت (Rheinische Zeitung) شد، که در آن مرتباً از دولت محافظهکار پروس انتقاد میکرد. پس از بستهشدن روزنامهی راینیشه سایتونگ، مارکس به پاریس نقل مکان کرد و در آنجا به فعالیت رادیکال خود از طرف سوسیالیسم ادامه داد. مارکس شروع به مطالعهی اقتصاد سیاسی کرد و بیشتر با نقد هگلیهای جوان از دین درگیر شد. در واقع، اندیشهی او را میتوان بهطور تقریبی ترکیبی از سه مضمون توصیف کرد: سوسیالیسم، اقتصاد سیاسی، و نقد دین.
1844 همچنین زمانی بود که مارکس با فردریش انگلس، نویسندهی شرایط طبقهی کارگر در انگلستان در سال 1844 ملاقات کرد، که برای همیشه با او همراه خواهد بود. آنها با هم خانوادهی مقدس را نوشتند. در سال 1845 او مختصر «تزها در مورد فویرباخ» را نوشت که مدعی شد اگر قرار است انسان کامل شود و زندگی بیگانهای نداشته باشد، باید شرایط مادی را که باعث این بیگانگی میشود تغییر دهد. وظیفهی فیلسوف، که مارکس در اینجا به اختصار بیان میکند، روشن ساختن جهان با تغییر آن است.
مارکس در سال 1845 از فرانسه اخراج شد. او به بروکسل رفت و در آنجا با انگلس شروع به نوشتن ایدئولوژی آلمانی کرد. زمانی که مارکس در بروکسل بود، به تبدیل گروهی که با آنها مرتبط بود، یعنی اتحادیهی عدالتها، به یک سازمان سیاسی آشکار به نام اتحادیهی کمونیست کمک کرد. مانیفست کمونیست یک برنامهی عملی برای این اتحادیه است. او تصور میکرد حرکت از سرمایهداری به سوسیالیسم به سرعت اتفاق میافتد، و انرژی زیادی را در طول دو سال آینده صرف تلاش برای پیش برد آن کرد. او که از بروکسل اخراج شد، ابتدا به پاریس و سپس به کلن نقل مکان کرد و در آنجا روزنامهی (Neue Rheinische Zeitung) را راهاندازی و اداره کرد. مارکس سپس به لندن گریخت و در آنجا تا پایان عمر در فقر نسبی زندگی کرد. اما او بهعنوان خبرنگار روزنامهی نیویورک دیلی تریبون استخدام شد.
مارکس اغلب در مورد بحران بردهداری آمریکا مینوشت و بردگان را به پرولتاریای صنعتی تشبیه میکرد. او در لندن جلد اول کتاب سرمایه را نوشت و برای سه جلد اضافی که بعداً توسط انگلس منتشر شد، یادداشتبرداری کرد. در سال 1864 او با انجمن بینالمللی کارگران (که اکنون بهعنوان انترناسیونال اول شناخته میشود) درگیر شد، به عضویت شورای عمومی انتخاب شد و در نهایت بر اعضای گروه مانند میخائیل باکونین که با درک او از سوسیالیسم مخالف بود غالب شد. انترناسیونال اول در سال 1876 منحل شد و هنگامی که مارکس در سال 1883 درگذشت، هیچ رئیس روشنفکر شناخته شدهی جنبش سوسیالیستی در سراسر جهان وجود نداشت. اکثر متفکران سوسیالیست خود را در ارتباط با افکار مارکس قرار دادند و از آنجایی که به نظر میرسید مارکسیسم نیاز به یک جزماندیش و مفسر اصلی وقایع دارد، رقابت برای این موقعیت در جریان بود.
مقدمهای بر رهیافتهای مارکس
آثار کارل مارکس نقد مهم و قدرتمندی از مدرنیته در چندین جبهه ارائه میکند. او بیشتر به خاطر حمله پرشور خود به سرمایهداری شناخته میشود. اما او استدلالهای جدی فلسفی و فرهنگی را به ما ارائه میدهد. با این حال، خواننده باید به این فکر کند که آیا میتوان هر یک از نوشتههای او را جز در پرتو هدف انقلابی بیان شده او خواند یا نه؟! کار مارکس به طور کلی به دو دوره تقسیم می شود: مارکس جوان فلسفیتر و ایدهآلیستی و مارکس پیر بالغتر، علمی و ماتریالیستیتر.
بیشتر بخوانید:
با وجود این انشعاب کلی، مارکس در تمام آثارش بین تمرکز بر دگرگونی آگاهی و اصرار بر اولویت شرایط مادی برای شکلگیری آگاهی متزلزل است. مرکز هر تفسیری از مارکس یا مارکسیسم، پرداختن به این تنش است. این تنش را میتوان بهعنوان دغدغهای در رابطه با مسئلهی همیشگی رابطهی نظریه با عمل بازگو کرد. مارکس مدعی شد که فلسفه بر اساس خصلت انقلابی و عملی آن یا «پراکسیس» در پرتو جهت قابل شناخت تاریخ است. در سطح سیاست عملی، مارکس و پیرواناش معتقد بودند احزاب کارگری باید ساختارهای دولتی را درگرگون ساخته و از سرمایهداری به سوی سوسیالیسم جهش یابند. همهی این مسائل از نگرانی مارکس برای ارتباط درست نظریه با عمل سرچشمه میگیرد و میتوان آن را به اشکال مختلف در برخوردهای مارکس با هگل، دکترین ماتریالیسم تاریخی، و حتی در آموزههای اقتصادی او مشاهده کرد.
پیشینهی هگلی اندیشهی مارکس
شخصیت مارکس توسط نوشتههای هگل شکل گرفت. بر این اساس، بیشتر کارهای اولیهی او تلاشی برای درک مفاهیم و کاستیهای اندیشهی هگل است. خود هگل از نسخهای از دولت پروس حمایت میکرد و به مسیحیت بهعنوان نمایشی جزئی از کل حقیقت احترام میگذاشت. مارکس اما خود را از دستیاران چپ آلمان یا هگلیان جوان میدانست، گروهی که شامل دیوید اشتراوس، برونو بائر، لودویگ فویرباخ و ماکس اشتیرنر میشد. این افراد آتئیستهای افراطی بودند که اصرار داشتند مسیحیت بیانگر بیگانگی انسان است و باید نابود شود تا راه را برای دینی جدید و اومانیستی باز کند. فویرباخ روش نظری هگل را بهعنوان مبهمسازی واقعیت تجربهی انسانی مورد انتقاد قرار داد و وظیفهی ابهامزدایی از آن را بر عهده گرفت. فوئرباخ توضیح داد که صفات خداوند در واقع صفات انسانی هستند. نوع بشر که از خود واقعی خود بیگانه شده است، آن خود بیگانهشده را بهعنوان قدرتی ستمگر که مجبور به پرستش آن است، تجربه میکند.
کار از خود بیگانه و ماتریالیسم تاریخی
ماتریالیسم تاریخی دکترین فلسفی اصلی مارکس است. این در ایدئولوژی آلمانی و دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی او واضح تر است. در دهههای اخیر موجی از علاقه به این دوره از اندیشهی مارکس وجود داشته است. اگرچه بسیاری از استدلالهای اقتصادی و علمی متأخر او به لحاظ نظری، تجربی و سیاسی رد شدهاند، اما اومانیسم فلسفی هنوز برای بسیاری از روشنفکران جذابیت زیادی دارد. دکترین ماتریالیسم تاریخی معتقد است انگیزهی توسعهی تاریخی بشر، تضاد اقتصادی بین طبقات مختلف اجتماعی است. این ادعای هگل مبنی بر اینکه تاریخ فرآیندی معنادار است که در بحبوحهی رویدادهای ظاهراً هرج و مرج بشری به تدریج به سوی پایان خود کار میکند، مسلم تلقی میشود. اما استدلال میکند ایدههایی که هگل آن را لحظاتی حیاتی در تاریخ میداند، صرفاً پدیدههای اولیه شرایط مادی هستند که آنها را ایجاد کرد.
مارکس نوشت: «تمام تاریخ بشر، تاریخ مبارزهی طبقاتی است». در نهایت این آموزه میگوید هر نهاد سیاسی و اجتماعی بازتابی از روابط اقتصادی موجود است. دولت بهعنوان خدمتگزار طبقهی حاکم وجود دارد و هر گونه قوانین، اعمال یا عقایدی را که نظم اقتصادی حاکم را تداوم میبخشد، معرفی میکند. در این درک، سیاست، دین، فلسفه و حتی علم بازتابی از نظم اقتصادی هستند و در خدمت منافع کسانی هستند که از آن سود میبرند. هستهی اصلی این آموزه نظریهی کار از خود بیگانه شدهی مارکس است. فعالیت اساسی و منحصر به فرد زندگی انسان عمل به مواد داده شده توسط طبیعت برای تبدیل آن به چیزی مفید، است.
مارکس توضیح میدهد کل تاریخ بشر را میتوان با تغییر در شیوهی تولید، یا رابطهی سازمانیافته انسانها با محصولات کارشان درک کرد. مارکس استدلال میکند با جدا کردن کارگر از محصول کارش، سیستم سرمایهی صنعتی نه تنها کارگر را از خود، بلکه از همهی انسانهای دیگر بیگانه میکند. در نهایت مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» و ارائههای علمیتر بعدیاش از ماتریالیسم تاریخی، دیگر از «بیگانگی» و «انسانزدایی» صحبت نمیکند، بلکه از «سرکوب» و «استثمار» صحبت میکند. به این معنا که او مفهوم طبیعت انسانی ایدهآل جدا از شرایط مادی را کنار میگذارد و از لحاظ اقتصادی صرفاً به عدالت متوسل میشود.
نقد و فروپاشی سرمایهداری
سیستماتیکترین و طولانیترین ارائهی مارکس از قوانین سرمایهی صنعتی در Das Kapital، کار بزرگ او است. مارکس جلد اول را نوشت و یادداشتهایی برای بقیه گذاشت که توسط انگلس تکمیل شود. این متن قصد دارد دقیقاً فرآیندی را توضیح دهد که در آن یک کارگر چگونه از محصول کار خود بیگانه میشود، چگونه توسط سرمایهدار استثمار میشود و بالاخره چگونه تودهی پرولتاریای بیمالک و بیکار، مجبور میشوند تا کل نظام اقتصادی و نظم سیاسی حافظ آن را سرنگون کنند.
اساس بحث اقتصادی مارکس نظریهی ارزش کار است که او از دیوید ریکاردو، آدام اسمیت و توماس هاجسکین اقتباس کرده است. کارگر که از زمین خود خلع ید شده است و هیچ ملک دیگری از خود ندارد، مجبور است کار خود را بهعنوان کالا بفروشد تا امرار معاش کند. کالاهایی که کار او به تولید آنها کمک میکند به او تعلق ندارند. در عوض، او به اندازهای دستمزد دریافت میکند که بتواند او را بهعنوان یک کارگر حفظ کند. ارزش یک کالا بر اساس میزان نیروی کار صرف شده در تولید آن است، نه بر استفاده از آن. سرمایهدار سود خود را با این کار به دست میآورد که کارگر را مجبور میکند بیش از زمان لازم برای امرار معاش خود کار کند و کار مجانی استخراج کند.
یکی دیگر از جنبههای سرمایهی صنعتی، تکثیر ماشین آلات است. صنعتگران، در رقابت با یکدیگر، مجبورند درصد بیشتری از ارزش اضافی خود را در تولید سرمایهگذاری کنند. استفاده از ماشینها باعث میشود نیروی کار ماهر کمتر مورد نیاز باشد، بنابراین زنان و کودکان میتوانند ارزانتر استخدام شوند. نوآوری در ماشین آلات باعث میشود کارگران کمتر مورد نیاز باشند، بیکاری افزایش مییابد، دستمزدها به زیر سطح معیشت کاهش مییابد، و تودهای از کارگران بیکار شکل میگیرند که مارکس آنها را ارتش ذخیرهی صنعتی مینامد.
بیشتر بدانید:
اکثر سرمایهداران، که نمیتوانند با سطح سرمایهگذاری در ماشین آلات همگام شوند، از تجارت خارج میشوند و به صفوف پرولتاریا میپیوندند. گرایش به تمرکز و انحصار ابزارهای تولید وجود دارد، زیرا صفوف سرمایهداران کاهش یافته و نرخ سود به طور مداوم کاهش مییابد. با فروپاشی سود، سرمایهگذاری متوقف میشود و سیستم سرمایهداری منفجر میشود. در این مرحله یا کنترل دولتی داریم، یا کارگران مجبورند دولت را نابود کنند و دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار کنند تا تبدیل به کمونیسم را انجام دهند. مارکس تمایل دارد از احتمال دوم دفاع کند.
انقلاب و رابطهی بین نظریه و عمل
قوانین سرمایه، همانطور که مارکس میبیند، به فروپاشی اجتناب ناپذیر سرمایهداری و ظهور کمونیسم بهعنوان یک ضرورت تاریخی اشاره میکند. با این حال، حرکت از سرمایهداری به کمونیسم مبارزهای طولانی و دشوار است. این جریان نیازمند سازماندهی آگاهانه کارگران توسط انقلابیون حرفهای و سپس حزب کمونیست است. مارکس در بیشتر نوشتههای اولیهی خود خواستار انقلاب سیاسی و اجتماعی است و ضرورت سازماندهی کارگران برای سرنگونی دولت را مطرح میکند؛ اما مستقیمترین درخواست برای کارگران در مانیفست کمونیست است که با انگلس در سال 1848 برای اتحادیهی کمونیست نوشته شده است.
این کتاب شامل شرح مختصری از ماتریالیسم تاریخی، طرح کلی برنامهی سیاسی کمونیستها و تمایزات بین کمونیستها بهعنوان یک حزب سیاسی انقلابی و سایر جنبشهای سوسیالیستی است. مانیفست علیرغم لفاظیهای قویاش، حاوی چیزهای تازهای جز برنامهی سیاسی نیست. در اینجا مارکس برای اولین بار به طور جدی با مسائل سیاسی عملی که به مناسبت یک انقلاب پرولتری مطرح میشوند، مواجه میشود. آنچه او توصیف میکند مرحلهای میانی بین سقوط سرمایهداری و ظهور جامعهی کمونیستی است. مالکیت لغو میشود، اما تا زمانی که تمایزات طبقاتی از بین برود، انحصار دولتی بر سرمایه و تمرکز سازمان تولید و ارتباطات وجود خواهد داشت.
بیشتر بدانید:
فلسفهی مارکس، به تبعیت از روسو، در قلب خود، بر اساس دیدگاه آزادی انسان است. آزادی همخوانی بین میل و توانایی و وحدت خود خصوصی و اجتماعی و وجود مادی و معنوی ماست. اما در حالی که روسو در نهایت استدلال میکند همهی سیاستها نوعی بردگی و از خود بیگانگی است، و هیچ بازگشت کاملی به شرایط اصلی ما وجود ندارد، مارکس امیدوار است از سیاست فراتر رفته و در سطحی جمعی و توسعهیافته، به آزادی و برابری برسد. شاید بتوان گفت بیعدالتی واقعی و فقدان آزادی در کشورهای کمونیستی نه تنها ناشی از حکومت ظالمانهی بسیاری از کسانی است که به نام مارکسیسم حکومت میکنند، بلکه از این تلاش برای انجام غیرممکنها نیز استفاده میشود.
دیدگاه خود را بنویسید