میشل فوکو (متولد 15 اکتبر 1926، پواتیه، فرانسه - درگذشته 25 ژوئن 1984، پاریس) فیلسوف و مورخ فرانسوی، یکی از تأثیرگذارترین و بحث برانگیزترین محققان، پس از جنگ جهانی دوم بود. جلد اول اثر او «تاریخ جنسیت» برای مطالعات همجنس‌گرایان و نظریه‌ کوییر (دگرجنس‌گرایان) متعارف شد. از طریق کار او، اصطلاحات گفتمان، تبارشناسی، و دانش قدرت در تحقیقات اجتماعی و فرهنگی معاصر تثبیت شد.

برای آگاهی بیشتر:

درآمدی بر قرائت آسیب‌شناختی پدیدارها و واقعیت‌های اجتماعی؛ نگاهی به فیلم ازهم‌گسیختگی


تحصیلات و زندگی حرفه‌ای فوکو

میشل فوکو، به‌عنوان پسر و نوه‌ یک پزشک، در خانواده‌ای کاملاً بورژوازی به دنیا آمد. او در برابر آنچه که به‌عنوان ولایت‌گرایی تربیتی و کشور زادگاهش می‌دانست، مقاومت کرد و کارش با اقامت مکرر در خارج از کشور مشخص شد. فوکو که دانش‌آموز برجسته اما گاه نامنظم بود، در 20 سالگی در سال 1946 وارد مدرسه عالی نرمال (ENS) پاریس سه جلد تاریخ جنسیت غربی شد. او در آنجا روان‌شناسی و فلسفه خواند، کمونیسم را پذیرفت و سپس آن را رها کرد و به‌عنوان یک دانش‌آموز همجنسگرا شهرت پیدا کرد.

فوکو پس از فارغ‌التحصیلی در سال 1952، ابتدا در دانشگاه لیل تدریس کرد، سپس پنج سال (60-1955) را به عنوان وابسته فرهنگی در اوپسالا، سوئد، ورشو، لهستان؛ و هامبورگ، آلمان غربی گذراند. فوکو در سال 1961 از پایان نامه‌ دکترای خود در ENS دفاع کرد. این کتاب با عنوان Folie et déraison: histoire de la folie à l'âge classique («جنون و بی‌دلیل: تاریخ جنون در عصر کلاسیک») منتشر شد. 



فوکو بین سال‌های 1971 و 1984 چندین اثر نوشت، از جمله Surveiller et punir: naissance de la burg (1975؛ انضباط و مجازات: تولد زندان)، تک‌نگاری درباره‌ ظهور زندان مدرن. سه جلد تاریخ جنسیت غربی و مقالات متعدد فوکو به سفرهای گسترده خود ادامه داد و با افزایش شهرت او دوره‌های طولانی را در برزیل، ژاپن، ایتالیا، کانادا و ایالات متحده گذراند. او به طور خاص به برکلی، کالیفرنیا، و منطقه‌ خلیج سانفرانسیسکو وابسته شد و چندین سال در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی استاد مدعو بود. فوکو در سال 1984 بر اثر سپتی سمی معمولی از ایدز درگذشت، جلد چهارم از تاریخچه‌ جنسی او هنوز ناقص است.


ایده‌های فوکو

چه نوع انسان هایی وجود دارند؟ جوهر آنها چیست؟ جوهر تاریخ بشر چیست؟

فوکو برخلاف بسیاری از پیشینیان فکری خود، در پی پاسخگویی به این سؤالات سنتی و ظاهراً ساده نبود، بلکه به دنبال بررسی انتقادی آنها و پاسخ‌هایی بود که الهام گرفته بودند. او پایدارترین شک و تردید خود را متوجه آن پاسخ‌ها کرد - از جمله نژاد، وحدت عقل یا روان، پیشرفت و رهایی - که در قرن نوزدهم در اروپا و ایالات متحده امری عادی شده بود. او استدلال می‌کرد که چنین اتفاقاتی هم پدیدارشناسی هگلی و هم ماتریالیسم مارکسیستی را نشان می‌دهد. او استدلال کرد که آنها همچنین به زیست‌شناسی تکاملی، انسان‌شناسی فیزیکی، پزشکی بالینی، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و جرم‌شناسی همان دوره اطلاع دادند. سه رشته‌ اخیر بخشی از آن چیزی است که در فرانسوی les Sciences Humaines یا «علوم انسانی» نامیده شد.

چند تن از فیلسوفان سنت پوزیتیویستی انگلیسی-آمریکایی، از جمله کارل همپل، علوم انسانی را به دلیل ناتوانی در دستیابی به دقت مفهومی و روش‌شناختی ریاضیات یا فیزیک مورد سرزنش قرار داده بودند. فوکو از آنها نیز ایراد گرفت، اما قاطعانه این اصل پوزیتیویستی را رد کرد که روش‌های علوم ناب یا طبیعی معیاری انحصاری برای رسیدن به دانش اصیل یا مشروع است. نقد او در عوض بر نقطه‌ اصلی مرجعی متمرکز بود که پژوهش را در علوم انسانی پایه‌گذاری و هدایت می‌کرد: مفهوم «انسان». انسان این تحقیق موجودی بود که گویا، مانند بسیاری از تصورات قبلی، جوهری ثابت دارد - در واقع، جوهری دوگانه. از یک سو، انسان شیء بود، مانند هر شیء دیگری در جهان طبیعی، مطیع دستورات بی رویه قوانین فیزیکی؛ از سوی دیگر، انسان سوژه بود، عاملی منحصر به فرد که قادر بود شرایط دنیوی خود را درک کند و تغییر دهد تا به طور کامل‌تر و ماهوی‌تر، خود را بسازد. فوکو سوابق تاریخی را برای شواهدی مبنی بر وجود چنین موجودی بررسی کرد، اما فایده‌ای نداشت. او در جستجوی اشیا، تنها تعداد زیادی از موضوعات را یافت که ویژگی‌های آن‌ها با تغییر مکان و زمان به‌طور چشمگیری تغییر می‌کرد. آیا «انسان» دوگانه‌ی علوم انسانی ممکن است در مقطعی در آینده ظهور کند؟ در نظم اشیا و جاهای دیگر، فوکو پیشنهاد کرد که برعکس، موجودی کاملاً مصمم و کاملاً آزاد، اندکی از یک پارادوکس، یک تناقض در اصطلاح، کم است. نه تنها هرگز در واقع وجود نداشته است، حتی در اصل نمی تواند وجود داشته باشد.

برای آگاهی بیشتر:

کارل مارکس، پدیدآورنده‌ کمونیسم

فوکو امکان نقد خود را به دلیل اینکه مفهوم انسان شروع به سست‌شدن کنترل خود بر اندیشه‌ غربی کرده بود ایراد کرد. با این حال، یک معمای دیگر باقی ماند: چگونه ممکن است چنین رقم نادرستی، چنین غیرممکن، برای این مدت طولانی کاملاً بدیهی تلقی شود؟ راه‌حل فوکو تأکید می‌کند که در دولت‌ - ملت‌های نوظهور اروپای قرن هفدهم و هجدهم، «انسان» یک پیش‌نیاز مفهومی برای ایجاد نهادها و شیوه‌های اجتماعی است که در آن زمان برای حفظ شهروندی مولد ضروری بودند. با ظهور «انسان»، این تصور که شخصیت و تجربه‌ انسان تغییرناپذیر است به تدریج جای خود را به این تصور داد که هم جسم و هم روح را می‌توان دستکاری و اصلاح کرد.


تاریخ جنسیت

جلد اول: در سال 1971 فوکو قبلاً «باستان‌شناسی» را به نفع «تبارشناسی» تنزل داده بود، روشی که مجموعه‌ای از پیشامدهای تاریخی، حوادث و روابط نامشروع را که تبار هر یک از نظریه‌ها یا مفهوم‌های کنونی پذیرفته شده در علوم انسانی را تشکیل می‌داد، ردیابی می‌کرد. فوکو با تبارشناسی تصمیم گرفت تا مصنوعی‌بودن خط جداکننده‌ بین ظاهراً نامشروع و متضاد فرضاً عادی و طبیعی آن را کشف کند. انضباط و تنبیه افشاگری شجره نامه‌ای او از هنرهای قدرت شناخت بود که منجر به طبیعی‌شدن «شخصیت جنایتکار» شد و جلد اول Histoire de la sexité (1976؛ تاریخ جنسیت) افشاگری او از فرانکنشتاینی بود. دسیسه‌هایی که منجر به طبیعی‌شدن خط تقسیم بین «همجنس گرایان» و «دگرجنس گرایان» شده بود. 



جلد دوم و سوم: توجه فزاینده‌ی فوکو به اخلاق، او را به تجدید نظر گسترده در طراحی جلدهای بعدی تاریخ جنسیت سوق داد. جلد دوم که در ابتدا به‌عنوان مطالعه‌ای درباره‌ ساختار اجتماعی «هیستریک زن» در قرن نوزدهم تلقی می‌شد، پس از تأخیر بسیار به‌عنوان مطالعه‌ لذت‌های جسمانی در یونان باستان منتشر شد. جلد سوم به «مراقبت از خود» در دوران باستان متأخر می‌پردازد. در کارهای بعدی، توجه به اخلاق، فوکو را به مطالعه‌ی چگونگی مراقبت مردم از یکدیگر در روابط اجتماعی مانند دوستی سوق داد. سرانجام او را به مراقبه‌ای زیبا، که پس از مرگش منتشر نشده بود، در مورد رفتار فلسفه‌ مدرن سوق داد، که عنوان آن همان سؤال کاملاً باز است که از امانوئل کانت و موزس مندلسون حدود 200 سال پیش از آن خواسته شده بود به آن پاسخ دهند: روشنگری چیست؟


زندگی انسان: تلاشی اغلب ناپیوسته، اغلب مخرب و ناشیانه و گاهی مستبدانه

فوکو به نحو مناسبی خود را در سنت انتقادی تحقیق فلسفی برخاسته از کانت قرار داد، اما اندیشه‌ او از طریق کثرت درگیری هایش به بلوغ رسید. او هر دو هگلیسم و مارکسیسم را رد کرد، اما هر دو را کاملا جدی گرفت. کار نویسندگان مدرنیست فرانسوی، ریموند روسل، ژرژ باتای، و موریس بلانشو، این اعتقاد او را تقویت کرد که نه معرفت‌شناسی مناسب و نه متافیزیک مناسبی را نمی‌توان بر روی یک برداشت کلی و غیرتاریخی از «موضوع» بنا کرد. نوشته‌های فردریش نیچه او را به تاریخ بدن و تبانی قدرت و دانش هدایت کرد. 

همچنین نمونه‌های اولیه را برای باستان‌شناسی و تبارشناسی به او ارائه کرد. در کار فیلسوف فرانسوی ژیل دلوز، او عناصری از معرفت‌شناسی عمومی شکل‌گیری مسئله را تشخیص داد. گفتگوهای او با دانشمندان آمریکایی هوبرت دریفوس و پل رابینو چرخش او را به سمت اخلاق و تبارشناسی مسئله‌سازی تحریک کرد. در نهایت باید به معلم و مربی او، ژرژ کانگویلهم اشاره کرد. فوکو در Canguilhem، مورخ علوم زیستی، نمونه‌ای فکری مستقل از اردوگاه‌های پدیدارشناسی و ماتریالیستی که پس از جنگ جهانی دوم بر دانشگاه‌های فرانسه تسلط داشتند، حامی پایان‌نامه‌اش و حامی پروژه تحقیقاتی بزرگ‌تر خود یافت. فوکو کمتر به خاطر نیچه تا کانگویلهم، زندگی انسان را به عنوان تلاشی اغلب ناپیوسته، اغلب مخرب و ناشیانه و گاهی مستبدانه برای کنارآمدن با محیطی همیشه سرکش تلقی کرد. بنابراین، تاریخ نظام‌های فکری بشری باید یک تاریخ محلی دائمی باشد. باید تشخیص داد که همه‌ ایده‌ها صرف نظر از محتوای آنها هنجاری هستند. این می‌تواند یک تاریخ حقیقت باشد، اما همچنین باید یک تاریخچه‌ طولانی - و به نوع خود غم انگیز - اشتباه باشد.


نفوذ فوکو بر...

فوکو بسیار خوانده شده و در جای خود بحث شده است. او لشکری از مخالفان را برانگیخته است، کسانی که کمتر توجه دارند، نقد او از «انسان» را به‌عنوان رادیکال ضدانسان‌گرایانه، نقد او از دانش قدرت را به‌عنوان رادیکال نسبی‌گرایانه، و اخلاق او را به‌عنوان رادیکال زیبایی‌شناسانه خوانده‌اند. با این حال، آنها او را از الهام بخشیدن به جایگزین‌های مهم فزاینده برای رویه‌های تثبیت شده تاریخ فرهنگی و فکری منع نکرده‌اند. در فرانسه و قاره‌ آمریکا، آشکارسازی جهانی‌گرایی مارکسیستی توسط فوکو، هم به آزار و هم برای الهام بخشیدن به فعالان چپ ادامه داده است. جنبش ضد روان‌پزشکی دهه‌های 1970 و 1980 مدیون فوکو بود، اگرچه او خود را یکی از اعضای آن نمی‌دانست. 

برای آگاهی بیشتر:

رادیکال، روشی برای رهایی از باتلاق برچسب‌خوردگان

انتقاد او از علوم انسانی، جستجوهای روحی بسیاری را در انسان‌شناسی و حوزه‌های وابسته به آن برانگیخت، حتی زمانی که به نسل جدیدی از محققان کمک کرد تا گفت‌وگوی بین‌فرهنگی را درباره‌ موضوعات و انواع سلطه و ذهنیت آغاز کنند. توضیح فوکو از ابعاد متراکم و دقیق رشته و سیاست زیستی نیز تأثیر قابل‌توجهی بر مطالعات اخیر استعمار، قانون، فناوری، جنسیت و نژاد داشته است. 

جلد اول «تاریخ جنسیت» هم برای مطالعات همجنس‌گرایان و نظریه‌ «کوئیر»، یک مطالعه‌ چند رشته‌ای با هدف بررسی انتقادی مفاهیم سنتی از هویت جنسی و جنسیتی، متعارف شده است. اصطلاحات گفتمان، تبارشناسی و دانش قدرت عمیقاً در فرهنگ واژگان تقریباً تمام تحقیقات اجتماعی و فرهنگی معاصر جا افتاده است.

فوکو زندگی‌نامه‌نویسان متعددی را به خود جذب کرده است، که برخی از آنها خوشحال بوده‌اند که مخالفت او را با شیوه‌ جستجوی کلید یک اثر در روان‌شناسی یا شخصیت نویسنده آن نادیده می‌گیرند. با این حال، به نفع آنها، باید پذیرفت که زندگی شخصی فوکو موضوع قابل‌توجهی است. او تمایل داشت مرتباً موضوعاتی را که شخصاً بیش از همه او را آزار می‌داد از جمله: رنج عاطفی، طرد شدن، تمایلات جنسی را موضوع تحقیق خود قرار دهد. نقدهای او اغلب هم نظری و هم عملی بود. او به‌عنوان مثال فقط در مورد زندان‌ها ننوشت، بلکه اعتراضاتی را علیه آنها سازماندهی کرد. در سال 1975، زمانی که فوکو برای اعتراض به اعدام قریب‌الوقوع دو عضو ETA، جنبش جدایی طلب باسک، توسط دولت فرانسیسکو فرانکو در اسپانیا بود، با افسران پلیسی که برای گرفتن اعلامیه‌های اعتراضی آماده شده بود، مواجه شد. او همچنین در زمانی که سارتر هنوز نیمه خدای روشنفکران پاریسی بود، علناً به ژان پل سارتر حمله کرد.



اگرچه او برچسب «همجنس‌گرا» را تحقیر می‌کرد، اما آشکارا همجنس‌گرا بود و گهگاه لذت‌های سادومازوخیسم را ستایش می‌کرد. او چیزی شبیه یک شیک‌پوش بود و ترجیح می‌داد سرش را بتراشد و لباس سیاه و سفید بپوشد. او اعلام کرد که با مواد مخدر آزمایش کرده است. حتی رسواتر از آن (حداقل برای فرانسوی‌ها)، او اعلام کرد که غذای مورد علاقه‌اش «یک ساندویچ خوب باشگاهی با یک کوکاکولا» است. فوکو شهرت خود را به‌عنوان «یک برانداز همه‌منظوره» پرورش داد، اما نه اندیشه‌اش و نه زندگی‌اش اصول اساسی برنامه‌ای فعال را در بر نمی‌گیرد. 

فوکو نسبت به خرد متعارف و اخلاق مداری بدبین بود؛ اما نه بدون استثنا. او یک آیرونیست بود - اما نه بدون محدودیت. او می‌توانست برانداز باشد و می‌توانست براندازی را تحسین کند؛ اما او یک انقلابی نبود. او حتی امکان ارائه‌ پاسخ به سوال بزرگ و انتزاعی ولادیمیر ایلیچ لنین را رد کرد که «چه باید کرد؟» بلکه اصرار داشت که به طور ملموس‌تر و محلی‌تر بپرسد: «در یک موقعیت معین چه کاری می‌توان برای افزایش ظرفیت‌های انسانی بدون افزایش همزمان ظلم انجام داد؟» او مطمئن نبود که همیشه پاسخی در راه باشد. اما این که آیا وضعیت موجود معمول بود یا صرفاً مختص او، او در تمام تلاش‌هایش به دنبال این بود که خود را به منظره‌ای به اندازه‌ای دور برساند که حداقل ممکن است این سؤال هوشمندانه مطرح شود.