محمدامین سلیمانی
در سنتفکری مارکسیستی سیاست جزئی از روبنا محسوب میشود که در سلسله مراتب مقولات روبنایی پایینتر از سایر اجزای آن من جمله فرهنگ, مذهب و خانواده واقع شده و تاثیر بلافصلتر و آشکارتری از اقتصاد در قیاس با مواردی مانند فرهنگ میپذیرد. لذا سیاست در بین اجزای روبنا به شکل روشنتری منعکسکننده منافع طبقات گوناگون جامعه و تضاد فیمابین آنهاست. حال انکه برای «کارل اشمیت»
سیاست صرفا در روبنای جامعه خلاصه نمیشود. بلکه «امرسیاسی» امری فراسوی سایر امور ،حتی اقتصاد تلقی میشود. به تعبیری از نظر او تمامی امور «غیر سیاسی» هم قابلیت سیاسی شدن را به شکلی بالقوه دارا هستند و در برههها و بزنگاههای خاصی از حیات جامعه این بالقوگی فعلیت مییابد و امرسیاسی را مشروب میکند؛ در عین حال که این ساحات غیرسیاسی دارای منطقدرونی متمایزی نسبت به امرسیاسی اند. او میافزاید مادامی که این بالقوگیسیاسی فعلیتنیافته شاهد حکمرانی دولتیتام (total state) بر جامعه هستیم؛ در مقابل با فعلیتیافتن سیاست در امور غیرسیاسی به واسطه دفاع از موجودیتجامعه, دولتتام به دولتعام (universal state) تغییر ماهیت میدهد. اشمیت در کتاب «مفهوم امرسیاسی» جنگهای صلیبی را بهعنوان یکی از همین بزنگاههای تاریخی مثال میزند که امر مذهبی شدیداً ماهیت سیاسی یافته و ضمن بسیج نیروهای جمعی، «دشمن» را شدیدا تعین بخشیده بود. تلفیق دو پارادایم اشمیتی و مارکسی مستلزم تجدیدنظر و تصرفی نسبی در هر دو اندیشه است که میتواند متناسب با واقعیات عینی تاریخ درک ما از سیمای حقیقین جامعه را بهبود بخشد. نقطه تضاد این دو دیدگاه حول محور سیاست و اقتصاد است. سیاستی که برای یکی امریفرادستی و برای دیگری یک روبناست که در قبال اقتصاد نه تعیینکننده که نقشی مؤثر را ایفا میکند.
چنانچه انگاره مارکسیستی را مفروض بگیریم، این نتیجه دست میدهد که سامانیافتن کارهایفکری در قالب نهادهای جمعی و سلسله مراتب خاصی که دارند، مستلزم رهایی از قید کار یدی و امور مادی است. این گسست تاریخی همان کمالیافتگی روبناست که وقوع آن مشروط به آن است که اجتماع انسانی ابتدا بتواند به حد خاصی از انباشتمادی دست یافته تا شماری از نیروهای مولده آن با بهرهمندی از این انباشتمادی نسبی و عاری از انقیاد نیروی خود در تولید مادی بتوانند تقسیم کار فکری را آغاز کنند. به عبارتی درجه کمالیافتگی روبنا رابطه مستقیمی با میزان انباشتنسبی دارد که تقسیمکار مادی توانسته فراهم اورد.
با این گسستتاریخی روبنا پس از سامان یافتن خود و تفکیک کارفکری از یدی، به خودآگاه جامعه بدل شده و میتواند فراسوی زیربنا که همان مناسباتمادی است، قرار بگیرد. لذا میتوان گفت روبنا پس از تعین یافتن و کسب استقلالنسبی از زیربنا با تاثیر بر آن در صدد بازتولید مجدد افزونه نسبی است که در بدو زایش روبنا آنرا پدید آورده بود. در این مرحله روبنا صرفا دیگر مولود زیربنا نیست؛ بلکه اکنون زیربنا و روبنا در یک رابطه متقابل به سر میبرند که جهت تدارک افزونه نسبی که تفکیک این دو جز را میسر کرده بود، زیربنا امکاناتفکری خود را در روبنا جستوجو کرده و روبنا نیز متقابلا در صدد است تا ابزارهای مادی بازتولید تاریخی خود را در زیربنا بیابد. طی تاریخ اجتماع انسانی رابطه کار یدی و کار فکری یکنواخت نبوده است؛ بلکه به معنای تام کلمه رابطهای دیالکتیکی را از سر گذراندهاند. دیالکتیکی نامیدن این رابطه بدین معناست که با حصول انباشت مادی نسبی، روبنا از دل زیربنا به مثابه یک معلول زاده میشود؛ اما به واسطه رشد نیروهایمولده روبنا پس از آنکه به مثابه قوه خوداگاه جامعه بر فراز کار یدی ایستاد؛ آنرا سامان میبخشد تا متقابلا با تدارک افزونهنسبی آن لحظه تاریخی که توانست از دل زیربنا زاده شود را بازتولید کند. در این مرحله زیربنا و روبنا صرفا دیگر همچون رابطه نور و شعاع نور علت_معلول یکدیگر نیستند. بلکه در رابطهای متقابل به سر میبرند که یکی مأمن ابزارهای ابقای وجود دیگری است. دیالکتیک روبنا و زیربنا به معنای گسست از رابطه علی_معلولی به سوی رابطه متقابلی است که در جریان این تقابل, آن لحظه علی_معلولی از نظر تاریخی مداوما بازتولید میشود.
وارد کردن تعبیر اشمیتی از امرسیاسی به سیمای مارکسیستی جامعه کمی قاموس فکری اشمیت و مارکس را دستخوش تغییر میکند:
چنانچه تعبیر اشمیت از امرسیاسی یعنی تفکیک دوست/دشمن را مفروض بگیریم, ثانویت مورد اشاره این نتیجه را دست میدهد که کارکرد امر سیاسی تمرین هنر «با هم بودن» (دوستی، خیر مشترک) و «برعلیه دیگری بودن» (دشمنی، شر مشترک) است. لذا امرسیاسی با هستیبخشی و بدنمند ساختن جامعه منجر به ایجاد امکان تفکیک فلان جامعه انسانی از بهمان اجتماع انسانی از نظر ذهنی و به شکلی برساختگرایانه میشود.
از قبل همین انفکاک است که میتوان ظرفوجودی متفاوتی را برای گروههای مختلف انسانی در نظر گرفت تا در آن روبناها و زیربناهای جوامع گوناگون با شدت متفاوتی از تکامل و کمالیافتگی سامان یابند. بنابراین «امرسیاسی» جزئی از روبناست که با رشد نیروهای مولده در اجتماعات متعدد جهت جلوگیری از ادغام افزونه نسبی یکی در دیگری به عامل هستیبخش و ممیز هر واحداجتماعی بدل شده تا به حراست از ان بپردازد. لذا کارکرد امرسیاسی در سیمایمارکسی آن است که با خوداگاهیبخشی جمعی، اعضای یک جامعه را در پیوند و اتحاد با یکدیگر ایجابا تفهیم کند و از سویی به واسطه همین خودآگاهی جمعی وضعیت تقابلی، ستیزهجوی و انفکاک جامعه به مثابه «ما» را از «دیگری» به شکلی سلبی تحقق ببخشد.
با تولد امرسیاسی در روبنا، سیاست به جزئی از جامعه بدل میشود که سیمای به خصوص روبنا_زیربنای هر جامعه به مثابه خود یا دوست را از روبنا_زیربنای دیگری به مثابه دشمن منفک میکند.
«امرسیاسی» ذهنیت خودآگاه روبنا، عاملهویتبخشی، تحقق بدنمندی جامعه و اگاهی از این هستییافتگی است.
از این جهت میتوان کارکرد سیاست را مشابه «اثر آیینهای لکان» دانست که درک یک کودک از خودش به مثابه من (ego) را میسر میکند. به تعبیری سیاست در درک جامعه به مثابه «ما» همانقدر سهیم است که «آیینهای لکان» در درک نوزاد از خودش به مثابه «من» نقشآفرینی میکند. بر پایه این اثر روانشناختی کودک گرچه دارای اعضا و جوارح مختص به خود است، اما او آنها را همچون اعضایی منفک از هم میپندارد که تحت یک سامانه واحد به همپیوسته نیستند. با تحقق ego است که کودک به مثابه یک کالبد واحد امکان بقا و صیانت نفس خویشتن را ممکن میبیند. لذا جامعه در مقام چنین کودکی به مدد امر سیاسی است که خویشتن را در مقام «جامعه» در مییابد و هستی او در مقابلش بازنمایی شده تا از سایر اقسام گروهها خویشتن را منفک بداند. همانطور که کودک با تولد ego ضرورت صیانتنفس را درک میکند، جامعه به لطف امرسیاسی حق صیانتنفس و اراده معطوف به حیات را برای خودش به لطف تفکیک دوست و دشمن میتواند مهیا کند که از قضا همین تفکیک ظرف وجودی رشد، تکامل و نضج روبنا_زیربناست.
بیشتر بخوانید:
دیدگاه خود را بنویسید