دانیار قربانی نودشه
در اینجا تلاشم بر آن نخواهد بود که از منظر یک منتقد سینما، نقدی هنری و زیباییشناسانه ایراد کنم، بلکه نوع مواجهه و رویارویی خود را خواهم نوشت. میتوان گفت در نظام دانش معاصر (منظور نظام دانشگاهی است)، به طور عام در میدان علومانسانی و به طور خاص در زمین علوم اجتماعی، در وهلهی اول وقتی که اساتید در مورد واقعیتها و پدیدارهای اجتماعی، همچون «فقر و نابرابری، اختلاف طبقاتی، مباحث توسعه، بزهکاری، طلاق، خودکشی، حاشیهنشینی، گورخوابی، کودکان کار، مهاجرت و.....» طوری از آنان صحبت میکنند که گویی همهی اینها امری دمِدستی و بدیهی بوده و هستند، غافل و ناتوان از اینکه اینها «شدن» داشتهاند و بین «بودن و شدن» ساعتها حرف برای گفتن وجود دارد.
برای آگاهی بیشتر:
درآمدی بر قرائت آسیبشناختی پدیدارها و واقعیتهای اجتماعی؛ نگاهی به فیلم ازهمگسیختگی
در وهلهی دوم دانشجویان و همچنین تقاضای اساتید است که خواستار ارائهی کنفرانسها و درستکردن پاورپوینتهای زیبا با اسلایدهای زیاد هستند. حساسیتی که اساتید بر ساخت پاورپوینت دارند، گویی هرچقدر پاورپوینت زیباتر باشد، درک و شناخت آنها از واقعیتها بیشتر است.
برخی از تحلیلهایی که برای فیلم «Capernaum» نوشته شده بودند به «شخصیتکاوی» و یا تحلیل شخصیت، غربزدگی، استبداد، برخی آن را بیدروپیکر بودن و فاقد چارچوب، وجه فوق نهیلیستی، ساختار شلخته و حتی بعضی که پرستیژ و اسم منتقد بودن را یدک میکشند گفته بودند که کارگردان فقط بهخاطر یک جمله مشهور پسر نوجوان ساعتها مشغول فیلمسازی بودهاند، فقر حاد، گرایش به اعتیاد بیش از حد، نبود بارقهای از امید، اشاره کرده بودند.
فیلم «Capernaum» به کارگردانی زن لبنانی نادین لَبَکی (Nadine labaki) ساختهی سال 2018 در لبنان و با بازیگری نقش اصلی و پررنگ پسر ۱۲ساله زین الرافع (Zain al rafeea) است. این فیلم پر از مسائل و مشکلاتی همچون «کودکهمسری، کودکان کار، فقر، زاغهنشینی، اعتیاد، تابوبودن بدن زن و مسائل آنان، زندان کودکان، دیدن و شنیدن دیگری و روایت او، عشق به دیگری و مسائلی ازاینقبیل» است.
سوژه و فیگوری که پرستیژ منتقد بودن را یدک میکشد، مسائلی را که در سطور بالا ذکر کردم و صدالبته در فیلم حضور داشتند را میبیند، اما ناتوان از فهم و نقد درون ماندگار Immanent و همچنین پروبلماتیک کردن آنان است، شروع میکند به لعن، فحاشی و دادوفریاد به کارگردان و پرتابکردن مفاهیمی از جمله اگزوتیسیزم، سانتیمانتالیسم، پستمدرنیسم و غربگرایی و... گویی هرچقدر بیشتر از این مفاهیم استفاده کند، مواجههای انتقادیتر دارد؛ همچنان انگار آن مسائل از نظر او قابلیت جذاب جلوهدادن و مسحورکننده ندارند. بنابراین همچون عکاسی که به موزه وارد میشود و شروع میکند به عکاسی صحنههای جذاب و دیدنی که قابلیت پخشکردن و منتشرکردن داشته باشد (بخشی از کتاب: موزه پایینشهر و تماشاچیانش) [1], با گارد و عینکی وارد میشود و به دنبال صحنههایی فراتر از اعتیاد، زاغهنشینی و زندان کودکان میگردد، انگار این مسائل قابلیت صحبتکردن و فکرکردن ندارند و نمیتوانند میل او را ارضا کنند.
فیلم در ابتدا با سکانسی در دادگاه شروع میشود که در آنجا «زَین» در جایگاه کسی که شاکی است، ایستاده و قاضی میپرسد میدانی برای چهچیزی اینجا آمدهاید؟ زین جواب میدهد: بله، آمدهام تا از پدر و مادرم بهخاطر اینکه مرا به دنیا آوردهاند شکایت کنم. در این دیالوگ، صداها و روایتهای زیادی شنیده میشوند که به دنبال گوشهایی برای شنیدهشدن میگردند. بهزعم من در این دیالوگ ما با «پروبلماتیک شدن خود زندگی», «ازدواج», «بنیان خانواده», «توان زندگی» و حتی در دل آن میتوان با «مسئلهی مرگ» روبرو شد.
گویی آن سکانس یک چشمانداز است و فیلم در آن چشمانداز روایت میشود. با زاغهها و مناطق بهاصطلاح پایینشهر، جرمزا و پر از آسیبها و بزهکاری (بخوانید فقیر و فرودست شدن در نتیجه سازوکار و فرایند سرمایهداری، بهعبارتدیگر تولید فقر، درون ماندگار سازوکارهای سرمایهداری است) و با خانوادهای پرجمعیت روبرو هستیم که زندگی را لعن و نفرین میکنند و زَینِ ۱۲ساله را به مغازهای میفرستند تا معاش خانواده را بدهد و مادر زَین به شوهرش میگوید که زَین باید به مدرسه برود و شنیدهام که در مدرسه لباس و مواد خوراکی به دانشآموزان میدهند و پدر زَین همچنان بر کارکردن زَین پافشاری میکند.
در اینجا فیگور منتقد قریب بهاحتمال زیاد اینطور مواجهه میشود که همهجا فقر، فقیر، آلونک و زاغهنشین، کودکانکار (قریب به اکثر کودکان کار در نتیجهی سازوکارهای بیمار اقتصادی و خانواده زیر آوار مفهوم کودکان کار قرار میگیرند) را بدیهی میانگارد و میگوید در تاریخ همیشه نابرابری و فقر و حاشیهنشینی و زاغهنشینی و مسائلی ازاینقبیل وجود داشتهاند و در نهایت مفاهیمی مثل نئولیبرالیسم را هم وارد میدان میکند تا حول محور آن مفهوم، بازی کنند. دقیقاً در این نقطه است که اتفاقاً تبارشناسی (Genealogy) فوکویی وارد معادله و میدان میشود و آن را پروبلماتیک میکند؛ نهتنها در این فیلم بلکه در کلاسهای درس علوم اجتماعی نیز مواجهه همینطور است. در اینجا باید پرسید که در چه نقطه و بزنگاهی از تاریخ، در طی چه فرایندی، در تلاقی چه نیروهایی، چرا، چگونه و در خدمت چه میل و سازوکارهایی نابرابری و فقر برساخته شدند، و یا فیالمثل سازوکار نئولیبرالیسم و فرایند تولید فقر نئولیبرالیسم در لیبی دهه 2018 چطور بوده است؟
چرا، چگونه و در طی چه فرایندی فقر و نابرابری و امثالهم عادی و بدیهی انگاشته شدند، در تبارشناسی همه چیز تاریخ تولد و تاریخ زایشی دارد، حتی بدن، لذتها و احساسات. در سطحی دیگر با سحر خواهر زَین که به سن بلوغ رسیده و پدر و مادرش میخواهند او را به صاحبکار زَین بدهند مواجهه هستیم، اسد (صاحبکار زَین) به زَین میگوید که «سحر رسیده است» و زَین جواب میدهد که «مگر سیبزمینی یا گوجه است که میگویید رسیده است»، و در آخر سحر را با چند تا مرغ عوض میکنند و او را به اسد میدهند. نگاه جز و کل اینجا است که نقاطی از بدن (جز) را مدنظر قرار میدهد و او را از کل (کل ارگانیسم بدن) جدا میکند و تحت لوای دمودستگاه خانواده و عرف و نکاح و... در بدن او اعمال سلطه میکند و در آخر نیز به دلیل فشارها و ناتوانبودن در تحمل درد باردارشدن و همچنین نداشتن شناسنامه جان میدهد، در سطور بعدی باز هم به آن برمیگردم.
برای آگاهی بیشتر:
بهزعم من گاهی «خانواده» همچون ماشین فاشیسم عمل میکند و هرگونه مقاومت را درون خود میبلعد.
در این فیلم فرزندان خانواده بهخصوص سحر و زَین از نظر خانواده اضافی بودند و باید بهزودی از شرّ آنان خلاص شد. در این اثنا زَین با زن کارگری به نام «راحیل» آشنا میشود و به خانهاش میرود که پسر کوچکی دارد، هنگامی که راحیل بر سرکار میرود، زَین از پسر کوچک مراقبت میکند و بعد از مدتی بیخبری، راحیل دستگیر میشود (که دستگیری آن به دلیل عاشق شدن او و بهدنیاآوردن بچه است، وقتی که متوجه میشوند که راحیل مخفیانه بچه را نگه میدارد و همچنین کارت شناسایی او جعلی است به زندان میافتد). بعد از آن زَین نیز به دلیل کشتن اَسد (شوهر سحر) به زندان میافتد؛ اما قبل از زندانیشدن، پسر راحیل را به مردی میدهد تا به زبان خودش (مرد خریدار) زندگی خوبی را برای او به ارمغان بیاورد.
در اینجا (منظور اینجا فقط لحظهی به زندان افتادن راحیل و زَین نیست، بلکه از ابتدا تا انتها شیوهی زیست آنها را در برمیگیرد) میشود به ایدهی زیست سیاست (Bio-politic) فوکو اشاره کرد. البته که اولینبار ایدهی زیست سیاست را در کتاب تاریخ جنسیت (History of sexuality) مطرح کرد که در آن دو نوع قدرت وجود دارد: «حاکمیت سنتی» و «زیست سیاست»، که حق حاکمیت یا حاکمیت سنتی تا قبل از قرن 16, حکومتها مبتنی بر حق حاکمیت بود؛ یعنی سرزمین، رعیت و... را پادشاه تعیین میکرد.
فوکو میگوید روابط قدرت در آن شکل از روابط در شکل محدودیت است؛ از طریق محرومیتسازی، انسانها را از تولیدات، خدمات، کالا، دانش و مهمتر از همه از زندگی محروم میکند. حق مرگ و زندگی در دست آن نوع از قدرت است. بعد از زندانیشدن راحیل و زَین، یک گروه نوازنده به میان زندانیان میروند که ازقضا کشیشی در میان آنان است و یکی از اعضا میگوید: ما اینجا همراه با کشیش آمدهایم تا شما را بشناسیم، یکم با شما خوش بگذرانیم، تا حالتان بهتر شود، پس بیایید آهنگی بخوانیم.
اولاً مواجههای که آن جمع پشت میلههای زندان با زندانیان دارند من را یاد کتابهای «مراقبت و تنبیه» و «تاریخ جنون» فوکو و همچنین برساختشدنِ دوگانههایی مثل خرد/ جنون، عاقل/ مجنون یا دانا/ دیوانه میاندازد که در قرن 17 فرانسه (دوران کلاسیک) رخ داد. گویی آنها صاحب عقل و دانایی هستند و آمدهاند تا این مجانین را عقل ببخشند و آن کشیش هم نماد حقیقتی است که آمده است تا این جمعِ فاسد و بزهکار را به راه حقیقت بازگرداند.
ثانیاً نحوهی صحبتکردن (جمعی که به میان زندانیان رفته بودند) را که در سطر بالا نوشتم، بیشتر به نحوهی مواجهه شدن موج روانشناسیِ زرد شبیه است که فقط کلمات و مفاهیم مثبتگرایانه خام را پرتاب میکنند و بهزعم خود کمک وافری به آنها میکنند و غافل از اینکه این فرد در دل حیاتِ بدنمندِ روزمره با صحنههایی مواجهه میشود که او را بیشتر به سمت مرگ سوق میدهد تا زندگی. این راهکارها (موسیقیای که منجر به رقص زندانیان میشد) ناتوان از مقابله در برابر چهرههای غمگین و رنجآلودی که هر یک در گوشهای برای خود نشسته بودند.
صدالبته میتوان به «موسیقی» بهعنوان نشانهی جریان زندگی، مقاومت در برابر رنج و یا موسیقیای که از دل رنج برآمده باشد روبرو شد. اما بهزعم من نوع مواجهه و یا رویارویی آنها حداقل در آن فضا زمان، وجهی خیریهگرایانه به خود میگیرد، تا در مواجهه با آن فرودست، دوربین را بر روی خود نگهدارند تا به سر تیتر روزنامهها و کارهای ژورنالیستی بخورد. در آخر ما با صحنهای مواجهه میشویم که زَین را از زندان کودکان خارج میکنند و به اتاقی میبرند که از طریق تلفن با یکی از شبکههای عربی لبنان، بهصورت زنده مصاحبهای تلفنی صورت میگیرد. در حین تماس، همبندیهای او خوشحال و شادیکنان فریاد سَر میدهند که به نظر من شاید بتوان گفت لحظهای پدیدارشناختی است. از این لحاظ که آنها صدای زَین را صدا و روایت خود میدانند و خوشحال هستند که دیگریای هست و صدای آنها را شنیده است. همچنان در تماس با آن شبکه، مجری میپرسد که میخواهید چهحرفهایی بزنید؟، زَین میگوید: «مخاطب حرفهایم بزرگان هستند، بزرگهایی که نمیتوانند بچه بزرگ کنند، بچه به دنیا نیاورند. من در عمرم چه دیدم، جز خشونت، کتکخوردن و یا توهینشدن. زندگی ارزشاش از کفشهای من کمتر است. مجری: زَین از خانوادهات چه میخواهی؟, زَین: اینکه دیگر بچه به دنیا نیاورند». اما مادرش همچنان باردار است و میگوید: زَین، وقتی خدا چیزی را از انسان بگیرد، در قبال آن، چیز دیگری به او میدهد. بعد میگوید زَین من باردارم، بچه بزرگ میشود، به مدرسه میرود، زندگی خوب و خوشی را خواهد داشت. مادری که همچنان در ایدئال و آرمانشهر ساخته خیال خود زندگی میکند و بهنوعی در انتظار گودوی بکت به سر میبرد، اما زَین به مادرش میگوید که او هم به سرنوشت ما دچار خواهد شد.
برای آگاهی بیشتر:
اینجا بخشی از متن نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت را میآورم که در باب فرزندآوری و ازدواج نوشته شده است: «من خواستِ دو تنی را زناشویی میخوانم که کسی را میآفرینند از آفرینندگانِ خود بیش. آنچه من زناشویی میخوانم، احترامِ این دو تن است به یکدیگر در مقام خواستاران چنین خواست. در جایی دیگر از چنین زرتشت میگوید: جوان هستی و آرزوی همسر و فرزندآوری. اما از تو میپرسم: آیا چنان مردی هستی که آرزوی فرزند را سزاوار باشد؟»
این اثر زیبا و قابلتأمل، زندگی خانوادهای خاورمیانهنشین را بازنمایی میکند که در دل فقر و مشکلات و مسائلی دیگر که در سطور بالاتر به آنها اشاره کردم، زندگی میکنند. در این متن سعی کردم مواجهاتی متفاوت از نگاههای رایج و غالباً آسیبشناختیای که وجود دارد را با تأکید بر تاریخمندی پدیدهها و واقعیتهای اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و اقتصادی بنویسم و آنها را بهدوراز مواجهات فهم عامه و عقل سلیم، ایراد کنم.
[1]کتابی از آرش حیدری و همکاران
دیدگاه خود را بنویسید