کژوان محمدی

از همان آغاز فیلم تا آخر، ما با آدم‌هایی از جنس خودمان سروکار داریم. همان‌هایی که هرروز در آینه می‌بینیم. بهتان برنخورد! نگفتم که همه‌مان حاضریم مرتکب جنایت علیه بشریت شویم یا در کمال خونسردی وقتی هزاران انسان چند متر آن‌طرف‌تر می‌سوزند، قهوه‌مان را سرو کنیم؛ اما این فیلم به‌جای آن‌که شیوه‌ای از روایت را انتخاب کند که در آن فرماندهان نازی و خانواده‌هایشان را فاقد ذره‌ای روح و انسانیت نمایش دهد، آن‌ها را همچون ما به تصویر می‌کشد؛ همچون انسان‌هایی معمولی. آن‌ها از چشمانشان شرارت موج نمی‌زند، نگران بچه‌هایشان هستند، دلواپس آینده‌ی شغلی‌شان می‌شوند و اگر هم اشتباهی از آن‌ها سر می‌زند، اشتباهاتی است که خیلی از ما ممکن است مرتکب شویم؛ همچون خیانت پدر خانواده به همسرش.



شاید نقطه‌ی عطف داستان همین باشد. آدم‌هایی که دستشان به خون میلیون‌ها یهودی، معلولان و اقلیت‌های جنسی در آلمان نازی آغشته است، «هیولاها»یی با شاخ و دم نیستند. آن‌ها «انسان‌»هایی هستند که در یک نقطه‌ی تاریکِ تاریخی مرتکب چنین جنایات هولناکی شده‌اند. شاید اگر من و شما هم جای آن‌ها بودیم، همان کارها را می‌کردیم یا حتی بدترش را. پس بهتر است برای درکِ درستِ ماجرا، به‌جای فحش و ناسزا به آن «انسان»ها، انگشت ملامت را به‌سوی چیز دیگری نشانه بگیریم. اگر «شر» را به‌جای فهم‌های دم‌دستیِ مخصوص داستان‌های جن و پری، بخواهیم جور دیگری بفهمیم چه؟ چگونه می‌شود انسان‌هایی مثل ما عامدانه و درنهایتِ آگاهی نسبت به عواقب کارهایشان دست به جنایتی چنین وسیع و وحشتناک بزنند؟ چه می‌شود که ما به‌جای هم‌نوع‌دوستی، به «هم‌نوع‌سوزی» رضایت دادیم؟ آیا آن‌ها ژنِ شرارت داشتند که آن‌ها را به انجام جنایات سوق می‌‌داد یا که بالکل باید ذره‌بینِ نظری‌مان را روی چیز دیگری متمرکز کنیم؟

برای مطالعه:

درآمدی بر فیلم آزمایش زندان استنفورد (The Stanford prison experiment)

بیایید خیالمان را از یک بابت راحت کنیم. ژنِ شرارتی وجود ندارد؛ ذات شروری در کار نیست که اگر بود، آن‌قدر تاریخ ما را متعجب نمی‌ساخت و انگشت‌به‌دهان به مخوف‌ترین دوره‌های تاریخ نمی‌نگریستیم. چه بسیار انسان‌های خوش‌قلبی که در یک دوره‌های مشخصی از زندگی‌شان مرتکب جنایت شده‌اند. حتی هنگامی که از مأموران نازی پرسیدند چرا چنین کردید، پاسخ دادند که صرفاً از دستورات پیروی کرده‌اند؛ هیچ شرارتی ازاین‌دست توجیهات پیدا نیست. اتفاقاً بسیاری از ما از قوانین پیروی می‌کنیم. حتی اگر قوانین ضد خودمان هم باشد چه رسد به دیگری. بسیاری با قاطعیت تمام می‌گویند: «خب آن‌ها که انسان نبودند! یک‌مشت سنگدل و حیوان که شرارت از چهره‌شان می‌چکید! آن‌ها قطعاً با انسان‌های معمولی (یعنی ما) بسیار تفاوت دارند.» اینان کسانی‌اند که این نوع سرزنش‌های کشیش‌مأبانه را به‌جای تحلیلِ وضعیت جا می‌زنند. فیلم به‌خوبی نشان داد که چنین نظریه‌پردازی‌هایی نه‌فقط انسان را نمی‌شناسند بلکه هیچ شناختی از هیچ مقوله‌ی انسانی‌ای هم ندارند. فیلم به‌عوض آن‌که زندگی قربانیان را برجسته کند، به زندگیِ جانیان می‌پردازد. به‌جای آن‌که احساس دلسوزی و ناراحتی را در ما به وجود آورد، شگفتی می‌آفریند؛ شما با دیدن فیلم دهانتان از تعجب بازمی‌مانید. با خود می‌گویید این‌ها که شبیه آدم‌های عادی‌اند. پس چگونه می‌توانند در کنار کوره‌های آدم‌سوزی باغچه‌ی خود را تزیین کنند؟! فیلم به ظرافت نشان داد، «خطاکار» می‌تواند چگونه چیزی باشد. بله، لازم نیست همیشه کسی که خطایی مرتکب می‌شود از سر ندانم‌کاری و غفلت باشد. جانیان داستان این فیلم درنهایت آرامش، دست در خون کردند و این کار را هم با آگاهی صددرصدی به انجام رساندند. این است «ابتذال شر»ی که آرِنت از آن سخن راند. این آن چیزی است که ذهن ما را باید به خود مشغول سازد: انسان چگونه نا-انسانی عمل می‌کند؟

حال بااین‌همه سؤال چه کنیم؟ چگونه پاسخ‌شان دهیم؟ حال که در ذات و روان آدم‌ها، خبری از شر و شرارت نیست پس کجا به دنبال سرچشمه‌ی این شر بگردیم؟



انگار در دنیای فیلم پاسخی نهفته است. پاسخی عیان و شاید ساده‌انگارانه ولی به‌قدری کفایت می‌کند. از افراد خانواده شروع می‌کنیم. آقای هوس را چه چیزی خوشنود می‌ساخت، هنگامی که در قلب جهنم می‌زیست؟ مقبولیت اجتماعی. تمامی فرماندهان دیگر برای تولدش آمدند و شاد و خندان تبریک گفتند. پس او موفق شده است در بین همکارانش چنان مقبول افتد که برایش جشن بگیرند. این کم‌چیزی نیست. خانم هوس چطور؟ او چطور قانع می‌شود که هرروز وقتی از خواب پا می‌شود بتواند در آینه خود را تماشا کند؟ کت بسیار زیبایی که پوشید و با آن ژست گرفت و رژلبی که بر لب زد، او را اغوا کرد. او می‌تواند در ضیافت خانم‌های دیگرِ ساکن در آشویتس بنشیند و هم‌صحبتشان بشود و شاید همین آن دلیلی است که نمی‌تواند از آن خانه و از آن جایگاه دست کشد. او حاضر است خاکستر آتش جهنمی را که امثال خودش بر پا کرده‌اند تحمل کند ولی شب با این خیال بخوابد که او از جایگاه اجتماعیِ مهمی برخوردار است و خانم یک خانه‌ی مجلل با خانواده‌ای کامل است.

ما باید بتوانیم خود را جای آن آدم‌ها بگذاریم تا بفهمیم احساساتشان چگونه آن‌ها را به انجام کارهایی که کردند،‌ سوق داد. هنگامی که خانم هوس در باغچه‌اش قدم می‌زند و گل‌های رنگارنگش را نگاه می‌کند، آن لحظه دقیقاً آن چیزی را که باید بر روی آن تأمل کرد، در خود نهان دارد. آن احساسی که آن گل به او می‌دهد، بر تمامی جیغ‌هایی که از آن طرفِ دیوار می‌شنویم، چیره می‌شود. آن گل، آن باغچه، آن لباس، آن رژ لب، آن خانه، آن زندگی و آن بهشت است که او را از گزند آتشِ جهنمی که برپاست، مصون نگاه می‌دارد. این‌که آقای هوس می‌توانست از موقعیتی که دارد این‌گونه بهره ببرد که به‌راحتی با زنان دیگر در اتاق کارش روی هم بریزد، این‌که چکمه‌هایش را هر روز برایش تمیز می‌کردند و وقتی به خانه می‌آمد می‌توانست در کنار بچه‌هایش به تفریح بپردازد و هزاران امتیاز دیگری که آن منطقه‌ی جهنمی برایش فراهم می‌کرد، همه و همه دست در دست هم چنان بر عواطفش تأثیر می‌گذاشتند که برای حفظ این امتیازها و برتری‌ها در زندگی‌اش، بی‌گناهان را به کام مرگ بکشاند. این است قدرت احساست و عواطف آدمی «که با آن‌که بهتر را می‌بیند ولی اغلب بدتر را انتخاب می‌کند.»[1] انسان آن حیوان ناطق، متفکر و حساب‌گری نیست که فیلسوفان عاشقِ خرد توصیف کرده‌اند که اگر بود، این فجایع صدسال رخ نمی‌داد؛ برای نادرست بودنِ هم‌نوع‌کُشی که لازم نیست هوش بالایی داشت؛ اما مسئله این است انسان چنان برده‌ی عواطفش است که می‌تواند حتی خود را در راه پیشوایش فدا کند، چه برسد به دیگری و غریبه. آن انسان‌ها جور دیگری عواطفشان سامان‌دهی شده بود. آن‌ها اتفاقاً فکر می‌کردند کار درست را انجام می‌دهند. آن‌ها یهودیان، معلولان جسمی و ذهنی و بسیاری قشرهای دیگر را مایه‌ی عقب‌ماندگی و ننگِ آلمان می‌دانستند. آلمانی که زمانی شکوه‌مند بود اما اکنون نه و یقیناً باور داشتند که برای بازگشت به این شکوه و عظمت باید کار را یکسره کرد.

برای مطالعه:

رادیکال، روشی برای رهایی از باتلاق برچسب‌خوردگان

این «شر» برای ما شر است اما برای آن‌ها خیر مطلق بود. آقای هوس و میلیون‌ها فرمانده و سرباز که جانانه برای کشتار وسیع کوشیدند مطمئن بودند که کار درست آن چیزی است که آن‌ها انجام می‌دهند. «شر» به‌واقع بدل به چیزی شد که آن‌ها «خیر» می‌نامیدند. همه‌ی این چیزهاست که احساسات و عواطف و روح ما را شکل داده و ماییم و دنیای کوچکی که برای خود درست کرده‌ایم و از آن طوری محافظت می‌کنیم که گویی والاترینِ ارزش‌هاست. این‌گونه است که ضدارزش‌های «کنونی» به ارزش‌هایی در آن دوره‌ها بدل گشته بودند. فاشیسم بدین نحوه سراسر مختصات اخلاقیِ ما را به هم می‌ریزد و دوباره از نو آن را می‌سازد.

هر چه این سازوکارهای ساختارهای فاشیستی را بیشتر درک نماییم، تصویری که از آن دوره می‌توانیم در ذهن به تصور درآوریم شفاف‌تر خواهد شد و کمتر در ورطه‌های اخلاقیاتی گرفتار خواهیم شد؛ می‌توانیم بفهمیم که چگونه انسان‌هایی شبیه ما و نه هیولاهایی با شاخ و دم، دست به فجیع‌ترینِ جنایات زدند و بدین‌صورت می‌توانیم سلاح لازم برای مقابله با این شرّی که به‌واقع نه در نهاد آدمی بلکه در نهادهایی که آدمیان بر پا کرده‌اند، جریان دارد بسازیم.

[1]بندیکت اسپینوزا، اخلاق، بخش چهارم: در خصوصِ بندگیِ انسان یا قوتِ عواطف