پیشینهی اجتماعی، سیاسی، و فلسفی تفکرات جامعهشناختی
نظریهپردازی درخصوص ماهیت جامعه و زندگی اجتماعی دست کم از زمان یونان باستان وجود داشته است. البته بیشتر فیلسوفان یونانی عمدتاً به این میپرداختند که مسائل چگونه باید باشند، نه اینکه درواقع چگونه هستند. آنان نوعی ایدهآل از جامعه به وجود آوردند و خواستند خود را با آن ایدهآل مطابقت دهند. با این وصف منطقی است بگوییم منشأ نظریههای اجتماعی جامعهشناختی برآمده از اندیشههای فلاسفه یونان باستان نیست.
از نظر گارنر، داستان جامعهشناسی با نیکولو ماکیاولی و شهریار آغاز میشود، کتابی که او در سال 1513، در اوج دورهی رنسانس در اینتالیا منتشر کرد. این اثر ماکیاولی بود که جرقهی نظریهی جامعهشناختی را زد. چرا که دیدگاهی واقعگرایانه دربارهی اعمال انسان ارائه کرد. شهریار مبتنی بر واقعیات _ مشاهدهی مردم عادی است، نه ایدهآلهای اخلاقی، جامعه را همانطور که در واقعیت وجود دارد وصف میکند، نه فقط آنطور که سرآمدان قدرت میگویند این گونه است یا باید این گونه باشد.
بیشتر بدانید:
(تامس هابز، جان لاک و ژان - ژاک روسو)
پس از ماکیاولی، متفکران اجتماعی بسیاری به بررسی جامعه و رفتار انسانی پرداختند. سه تن از تاثیرگذارترین نظریه پردازان، تامس هابز، جان لاک و ژان-ژاک روسو بودند.
تامس هابز (1588-1679)
خدمت اساسی هابز به تفکر اجتماعی، طرح این ایده بود که نظم حاکم بر جامعه را انسانها به وجود میآورند، آنها نیز میتوانند آن را تغییر دهند. او در خصوص حکومتهای اقتدارطلب نیز معتقد بود اقتدار را خود انسانها به حکومت بخشیدهاند، انسانهایی که در صورت رضایت آنها، حاکم میتواند قدرت مطلق خود را حفظ کند. هابز به مثابهی نظریهپردازی سیاسی و اجتماعی، به این فکر افتاد که زندگی و روابط انسانی، در غیاب حکومت، چه شکلی خواهد یافت. او در سال 1651، مهمترین اثر خود، لویاتان، را منتشر کرد. هابز در این کتاب، شرح نگرانکنندهای از جامعهی بدون حکومت ارائه میکند. از نظر وی، چنین جامعهای آکنده از ترس و خطر مرگ بیرحمانه خواهد بود، و بشر در انزوا و فقر، زندگی تلخ، وحشیانه و کوتاهی را تجربه میکند.
انسان ماهیتاً موجودی خودخواه است. همچنین به عقیدهی او، تعارض میان افراد سه علت طبیعی دارد: رقابت بر سر دست یافتن به منابع مادی محدود، بی اعتمادی افراد به یکدیگر، و ستیزهجویی با دیگران برای حفظ وجههای مطلوب. هابز نتیجه میگیرد وضعیت طبیعی زندگی انسانها، وضعیت جنگ دائمی همه علیه همه است، که در آن اخلاقیات وجود ندارد و همه با ترس دائمی زندگی میکنند.
طبق نظر وی دو نوع حرکت در عالم وجود دارد: حرکتهای حیاتی (حرکتهای غیرارادی نظیر تپش قلب) و حرکتهای ارادی. خود حرکات ارادی به دو دسته فرعی: علایق و تنفرات تقسیم میشود، علایق چیزهاییاند که افراد به انجامدادن آنها کشش دارند درحالیکه تنفرات ترسها یا چیزهاییاند که افراد از انجام دادن آنها پرهیز میکنند. به علاوه امیال افراد آنان را به حرکت دائمی وا میدارد. اما در حرکت بودن، مستلزم برخورداری از میزان مشخصی از توان و قدرت است. بنابراین، طلب قدرت، وضعیت طبیعی انسان است. انسانها برای دستیابی به قدرت، و مهمتر از همه، برای فرار از مرگی وحشیانه، در ستیزی دائمی با یکدیگر به سر میبرند.
بیشتر بدانید:
هابز استدلال کرد افراد برای حفظ امنیتی که جامعهای امن در اختیارشان میگذارد، از حقوق فردیشان صرف نظر میکنند. به تعبیر او، این امر با یک «قرارداد اجتماعی» که توافقی است بین افراد، قابل تحقق است. اما از آنجایی که طبیعت بشر مانع تحقق این قرارداد میشود (به علت وجود طمع، حسادت و ...)، و اصلاً تضمینی برای اجرای آن وجود ندارد، درنهایت، افراد به گونهای با اعمال قدرت بیشتر به دیگران، این قرارداد را نقض میکنند.
هابز پیشنهاد میکند برای تحقق بخشیدن به این امر حکومتی مقتدر به قدرت برسد تا به هر وسیلهی ممکن این قراداد را به اجرا درآورد. او چنین حکومتی را لویتان خوانده که به معنای هیولاست. افراد جز حق صیانت نفس باقی حقوقشان را به لویاتان وامیگذارند.
جان لاک (1632-1704)
لاک خداوند را مولفهی اصلی در سیاست میدانست. او باور داشت انسانها با حقوق طبیعی معینی زاده میشوند که نه از جانب حکومت یا جامعه، بلکه از جانب خداوند به آنان داده شده است. طبق این حق الهی، همهی انسانها برابرند. آدمیان پیش از تشکیل جوامع و حکومتها، به مثابهی فرد وجود داشتند. هر یک از انسانها حقوق معینی دارند و آزادند که هر کار دلخواهی را انجام دهند؛ بدون هیچ محدودیتی، مگر محدودیتهای مشخصی که خداوند بر آنان مقرر کرده است.
لاک علاوه بر حق همگانی صیانت نفس، به داشتن حق طبیعی مالکیت خصوصی افراد معتقد بود. این حق طبیعی دو پیش شرط قانون طبیعی را با خود به همراه میآورد. نخستین قانون طبیعی این است که از آنجا که خداوند کرهی خاکی را در اختیار تمامی آدمیان قرارداده، مطمئناً به اندازه کافی دارایی برای همگان گذاشته است تا از آن بهرهمند شوند. دوم اینکه هیچ چیز نباید ضایع و خراب شود. بر مبنای این شرایط است که هر فرد حق مالکیت انحصاری بر هر چیز را دارد که با کار کردن به دست آورده است.
بنابر نظر لاک، آدمیان نه به علت ترس از مرگ هولناک، که برای دستیابی به آسایش و حفاظت از داراییهایشان از وضعیت طبیعی خارج شدهاند آنان تمام حقوق خود را به حکومتی مقتدر مطلق واگذار نمیکنند، بلکه دو قرارداد مشخصاً مجزا را تدوین میکنند؛ قرادادی با جامعه، و قرارداد اکثریت جامعه با حکومت که اغلب «رابطه قیمومیتی» خوانده میشود. قرارداد با جامعه زمانی منعقد میشود که مردم از تمام آزادیهایی که در وضع طبیعی دارند چشمپوشی کنند. چنین جامعهای از دو دسته افراد تشکیل میشود: دستهای که صاحب داراییاند و دستهای که فاقد آن.صاحبان دارایی افرادی عاقل و حسابگرند، از حق رأی عمومی نیز برخوردارند، اما آنانی که از دارایی بی بهره اند، و این امر ناشی از آن است که تن به کوشش نمیدهند، چنین حقی ندارند. حکومت تشکیل شده بر اساس رأی مردم هیچ حقی ندارد و فقط متعهد میشود که در جهت منافع اعضای جامعه عمل کند.
ژان-ژاک روسو (1712-1778)
هرچه علم، صنعت، تکنولوژی و فرهنگ پیشرفتهتر و پیچیدهتر میشوند، جوامع بشری را بیشتر از سادگی دلپذیر به سوی فساد اخلاقی میکشانند. نهادهای اجتماعی موجب گسترش فزایندهی نابرابری در جامعهی اشرافی فرانسه شدند. در شرایطی که اشراف و سران کلیسا در ناز و نعمت بودند، رعایای فقیر مجبور بودند قسمت اعظم مالیات را بپردازند. مضمون اثر فوق این است که جامعه انسان را از سرشت خویش بیگانه میسازد.
روسو راه حلهایی برای از بین بردن این بیعدالتیها پیشنهاد میکند. از نظر او افراد باید خود را جزئی از کل جامعه بدانند، و آزادی مدنی باید همراه با آزادی اخلاقی باشد. «بشر از همان گذشتههای دور آموخته است که خود را فقط در رابطه با دولت در نظر بگیرد، و به تبیری وجودش را بخشی از وجود دولت بداند. افراد در نهایت، در این کلیت بزرگتر است که هویت کسب میکنند، خود را عضوی از اعضای وطنشان میدانند و به آنها، با همان احساس لطیفی که هر فرد منزوی شده به خود دارد، عشق میورزند»
جامعه انسان را قادر میسازد به درجهی بالاتری از پیشرفت، در مقایسه با میزان پیشرفتی که فرد در صورت نبود جامعه خواهد داشت نائل میشود. به باور روسو، در طبیعت مقرر شده است که تمام انسانها برابر باشند و در صورت تطابق دولت با قوانین طبیعی است که نظم عمومی برقرار میماند.
تلاش انسان برای برقراری نظم اجتماعی منشأ تمام شرهاست.
چراکه انسان در نخستین مراحل یا در وضعیت طبیعی، موجودی منزوی بود. نه نهادی اجتماعی و سیاسی وجود داشت، نه دولت و حکومتی، نه خانوادهای، و نه عرفهای جامعه. نخستین لحظهای که انسان به خودآگاهی رسید نشانههای انحطاط در وی بروز کرد. در این مرحله، تفکر او را به این آگاهی مهلک میرساند که برتر از سایر جانوران است. بنابراین، غرور انسان موجب جدایی وی از طبیعت میشود، یا چنین دلیل تحریککنندهای، در پی تسلط جهان، افزایش دانش و قدرت خود و تثبیت جایگاهاش در محیط در میآید. انسان در این زمان باید قوانین وضع شدهای را بپذیرد که همگان را به طور یکسان متعهد میکند و صلح و نیکبختی را برای همگان فراهم میآورد.
بیشتر بدانید:
روسو نقش محدودی برای دولت در مسائل اجتماعی قائل بود، و کارکرد اساسی آن را حفاظت از اعضای جامعه در برابر تهدیدات خارجی و نیز در برابر آن دسته از افراد جامعه که تنها خود را در نظر میگیرند، میدانست.
به طور کل آثار متفکران اجتماعی چون هابز، لاک و روسو بر نظامی عظیم، عام و در عین حال، کاملاً انتزاعی تأکید داشت که منطقی به نظر میرسید. ایشان، به همراه متفکران دیگری چون ولتر، شارل منتسکیو و رنه دکارت، به هدایت جنبش جدیدی از تعقل اجتماعی پراختند که روی هم رفته موسوم به «عصر روشنگری» است.
دیدگاه خود را بنویسید